آرامش
همیشه احساسم به شب این بوده که سکوت و آرامشی که در قلب شب هست، در هیچ کجای هیاهوی روز نیست…
به قول فروغ
من از کجا میآیم؟
من از کجا میآیم؟
که اینچنین به بوی شب آغشتهام؟
تا یه جایی، تا یه سنی، آدم واسه رهگذرهایی که میان تو زندگیش و میرن وقت داره حوصله داره توان داره. اما از یه جایی به بعد آدم دیگه واسه مسافرهایی که طول مدت اقامتشون مشخص نیست نه وقت داره نه حوصله نه حتی انگیزه. بیشتر از اینکه هیجانآور باشن بورینگن حتی!
از یه جایی به بعد آدم بیشتر از هیجان، نیاز به ثبات و آرامش داره.
یک دیالوگ از سریال How I met your mother:
زوج بودن سخت ِ و تعهد دادن برای فداکاری کردن مشکل ِ ، ولی اگر اون آدم درستی [شخص موردنظر] باشه، همه چیز آسون میشه. به اون دختر نگاه میکنی و میفهمی اون همه چیزی ِ که تو زندگیت میخوای، و بعد اون کارا [زوج بون، تعهد و فداکاری] آسونترین چیز تو دنیاست، و اگر اینجوری نباشه، اون شخص، اونی که باید باشه نیست…
این حرف شدیدا من رو به فکر فرو برد. خیلی قشنگ بود، خیلی. آدمایی که خیلی از تعهد و بودن تو یه رابطه میترسن، اگر به شخصی برخورد کنن که واقعا واسهشون ساخته شده، واقعا واسهشون مناسب ِ و کنار هم احساس بینیازی داشته باشن، همهچی آسون میشه…
من با لفظ “نیمه گمشده” مخالفم. اینکه فرض کنیم تو دنیا فقط یک نفر واسه ما وجود داره درست نیست. اما عمیقا معتقدم تعداد افرادی که از هر جهت واسه ما مناسبن زیاد نیست، به جرات میتونم بگم خیلی کم ِ! و واسه همین، اگر با اون شخص موردنظر برخورد داشتین، اگر کنارش احساس آرامش، امنیت، بینیازی، خوشحالی و فهم متقابل داشتین، واسه حفظ کردن اون رابطه تمام تلاشتون رو بکنین؛ البته یه تلاش دوجانبه، از طرف هر دو نفر… راحت از دست ندین همدیگه رو. ممکن ِ هیچوقت اون شخص جایگزین رو پیدا نکنین و فقط حسرتش بمونه که چرا راحت گذشتین…
خیلی وقتها آدما با یه فرد اشتباهی وارد رابطه میشن و همهچیشونو خرج میکنن ولی همیشه حس میکنیم یه چیزی کم ِ. یه چیزی باید باشه اما نیست…
واسه همینم اینجوری جا افتاده که عشق یعنی غم و عاشقی ینی غمگین بودن. این دقیقا نشونهای هست که ما باید بفهمیم اون شخصی که باهاش فال این لاو شدیم، شخص موردنظر نیست… عاشقی فقط گفتن جملههای عاشقانه و خوش گذروندن یا زجر کشیدن نیست. تو یه عشق واقعی، وقتی شخص، همونی باشه که باید باشه، انگار که روحتو لمس کنه، زمان کنارش بایسته، هرگونه احساس منفی ناپدید بشه و مهم نباشه حرف بزنین یا سکوت کنین، بخندین یا گریه کنین، تمام اون لحظات، با آرامش و لذت ِ.
اگر اینجوری نیست، باید یاد بگیریم خودمون رو گول نزنیم. باید جسارت بیرون اومدن از یه رابطه اشتباهی رو داشته باشیم و بعدشم به خودمون افتخار کنیم. باید بدونیم که بزرگترین ستم در حق خودمون این ِ که از ترس تنها موندن، به بودن تو یه رابطه اشتباهی، با یه آدم اشتباهی تندربدیم…
به نظرتون تنها بودن بدتره یا تو رابطه بودن و احساس تنهایی کردن؟! جوابش واضح نیست؟
همیشه واسه اینکه مامان حوصلهش سر نره، از میون سریالهای در حال پخش از تیوی [لازم ِ توضیح بدم منظورم تلویزیون ایران نیست؟]، یه سریال رو انتخاب میکنم که شبا با هم ببینیم. یه جور وقت گذروندن با مامانم… این دفعه قرعه به نام یکی از سریالهای جم کلاسیک، یعنی عشق و جزا افتاد.
سریال عشق و جزا، واسه منی که زیاد سریال میبینم، یه سریال کاملا متوسط ِ ، حتی شاید پایینتر؛ ولی خب از اونجایی که من هر فیلم و سریالی رو به سبک خودم، و با دید خودم نگاه میکنم و در موردش فکر میکنم، ممکن ِ حتی از یه سریال درپیت هم خیلی خوشم بیاد!
نکته قوت این سریال، نحوه ترسیم یه تصویر ِ بالقوه واقعی از عشق هست به نظرم.
اینکه ساواش، با وجود همه درگیریهاش، از یاسمین آرامش میگیره و در کنارش همه دغدغههاشو فراموش میکنه… نه اینکه یاسمین کار خاصی بکنهها، نه، دلیل این آرامش، احساس ِ خود ِ ساواش هست… این آرامش از عشق میاد، نه با حرف زدن، نه با راهحل دادن و نه هیچ چیز دیگه…
و این تصویر، خوبیش این ِ که یه چیز رویایی و دور از دسترس نیست…
گاهی وقتا دلت میخواد یه اتفاق خاصی بیفته و بعد دچار توهم اتفاق افتادنش میشی…
گاهی هم یه اتفاقی افتاده که چون دلت نمیخواسته رخ بده، خودت رو توجیه میکنی که اتفاق نیفتاده…
میبینین؟
ریشهی خیلی از مشکلات اینه که خواستههای دل رو واقعیت فرض میکنیم.
اگر آدم خودش رو عادت بده وسط حقیقت زندگی کنه ذهنش پر از آرامش میشه.
به قول عباس معروفی، به همین سادگی ست، شاید هم سادهتر.
متناسب با حال و هوای پست: نگفته بودی / مازیار فلاحی [دانلود]