یادداشت‌های یک سارای بی‌پروا

یک وقت‌هایی نمی‌دانی چه بگویی. پر از حرف‌های نگفته‌ای. حرف‌هایی که به گمان خودت، به هیچ‌کس نمی‌شود گفت و تو، اما نیاز داری این کوله‌باری که روی شانه‌هایت سنگینی می‌کند را زمین بگذاری و تکه‌ای از آن را با کسی شریک شوی و او بفهمدت. بدون هیچ قضاوتی، سرزنشی، نسخه‌پیچی‌ای، شنوای حرف‌هایت باشد، شانه‌ات را بفشارد، سر تکان دهد و بگوید “اوممم درک می‌کنم”…

مرسی از همه‌ی کسانی که تو بحث شرکت کردن. همون‌طور که تو کامنتدونی هم گفتم، نظر برنا بیشتر از نظر بقیه به نظر من شبیه بود.

در کل نظر شخصی من این ِ که اون عشق افلاطونی موجود در افسانه‌ها تو جهان واقعی مصداق نداره و آدما با دنبال همچین چیزی گشتن وقت خودشون رو تلف می‌کنن! به نظر من یه عشق ِ یک‌طرفه‌ی خیلی شدید، بیشتر واسه کسانی اتفاق میفته که تو رویا زندگی می‌کنن. عشق دو طرفه به معنای واقعی هم شرطش این ِ که هر دو طرف به یک میزان عاشق باشن؛ درحالیکه تو دنیای واقعی معمولا و تا جایی که من دیدم همیشه، یکی بیشتر عاشق ِ.

و به نظرم عشق همیشگی وجود نداره. یه اقلیت خوش‌شانس اونایی هستن که عشقشون تبدیل می‌شه به یه دوست داشتن ملایم.

عشق واسه هر دو نفر، و توی هر رابطه، به نحو خاصی تعریف می‌شه و به نظر من این غلط ِ که یه تعریف کلی از عشق داشته باشیم و اونو ملاک قرار بدیم و بگیم عاشقیم یا نه. هر وقت کسی قلبش برای دیگری بتپه، با خوشحالیش خوشحال و با غمش غمگین شه، دوست داشته باشه وقتشو صرفش کنه، دوست داشته باشه تا جایی که واسه‌ش مقدور ِ بهترین چیزا رو براش بخره و خرج کنه، آرامشش در کنار اون معنی بشه، زندگی کنارش قشنگ‌تر و بامعنی‌تر بشه و به آخر رابطه فکر نکنه یعنی عاشق ِ! [اینا چیزایی بود که در لحظه به ذهنم رسید و ممکن ِ بشه چیزای زیادی رو بهش اضافه کرد و این یه کلیت ِ]

به “عادت” می‌گن “عشق”.

به “دوست داشتن” می‌گن “عشق”.

به “هوس”، به “خوش اومدن”، به “خودخواهی”، به “ارضای حس مالکیت” نیز…

اما واقعا عشق چی‌ ِ؟

یا اصلا وجود داره؟

آیا از بین می‌ره؟ عادی می‌شه؟ تموم می‌شه؟

چی باعث شد (یا می‌شه) به این نتیجه برسید که عاشق شدین؟ تپش قلب؟ معنی گرفتن زندگی؟ خوشحال و شاد بودن؟

نظر خودم رو در آخر می‌گم. اول دوست دارم نظر شما رو بشنوم.

دنبال یه جواب خاص نگردید، همونی که به ذهنتون می‌رسه رو راحت بگید.

چیزهایی هست که هر چه هم که نخواهی شان ببینی باز می آیند ، باز سنگین و بی رحم می آیند و خود را روی تو می افکنند و گرد تو را می گیرند و توی چشم و جانت می روند و همه وجودت را پر می کنند و آن را می ربایند که دیگر تو نمی مانی ، که دیگر تو نمانده ای که آن ها را بخواهی یا نخواهی . آن ها تو را از خودت بیرون رانده اند و جایت را گرفته اند و خود تو شده اند . دیگر تو نیستی که درد را حس کنی 
تو خود درد شده ای…!

…خوش باش که از نسلی هستی که حوادث بسیار می بیند و کارهای بسیار می کند و مثل سنگریزه های میان راه نیست که عادی باشد بلکه تکه سنگ بزرگی است که نشانه خم راه است و تو غنیمت بزرگی برده ای که از این نسل هستی اگر چه نسل آسوده ای نیست و کارش دشوار است…!

آذر، ماه آخر پاییز / ابراهیم گلستان

+ برگرفته از پیج قطعه‌ای از یک کتاب در فیس‌بوک

مدتی ِ خیلی حساس شدم. آستانه‌ی تحملم اومده پایین.

آستانه‌ی تحمل هم مثل آستانه‌ی درد می‌مونه. رفتم گوگل سرچ کردم که به صورت کاملا علمی براتون بگم چه وقتایی آستانه‌ی درد میاد پایین، ولی به دلیل گم شدن و سرگردانی در حجم قابل توجه مباحث مثبت هجده (!) منصرف گشته و به چیزایی که از درس احساس و ادراک یادم مونده اکتفا می‌کنم!

وقتایی که آدم مریض ِ یا کبود خواب داره یا عصبی ِ، آستانه‌ی حسی و گاهی درد میاد پایین. تو همچین حالت‌هایی مثلا اگر شما دستتون رو نسبتا محکم بزنین رو شونه‌ی یکی، ممکن ِ واکنش شدیدی نشون بده یا معتقد باشه دردش اومده، در حالیکه در حالت عادی اون رو یه تماس جسمی برآورد کنه صرفا…

حالا آستانه‌ی تحمل هم همین‌جوری ِ! هرچی آستانه‌ی تحمل کسی بالاتر باشه به اصطلاح پوست‌کلفت‌تر و هرچی آستانه‌ی تحمل پایین‌تر باشه فرد حساس‌تر ِ که در حالت افراطی بهش می‌گن نازک‌نارنجی!

من جزء آستانه پایینا بودم، بعد رسیدم به مرز آستانه بالاها ولی الان حساس شدم. حس می‌کنم خسته‌ام، نیاز به خلوت دارم، نیاز دارم آروم باشم.

می‌دونی؟ تو این دنیا هیچــــی به زیبایی ِ حس ِ آرامش نیست…

 

* آستانه حداقل مقدار یه چیزی هست که تاثیرگذاره. (مثلا پایین‌ترین میزانی که باعث می‌شه یه صدا رو بشنویم می‌شه آستانه‌ی شنوایی.)

به خود اما به آن‌هایی که باید /

بدهکاری ندارم بی‌حسابم /

پشیمان نیستم از آنچه بودم /

پشیمان نیستم از ماجرایم /

همین هستم /

همین خواهم شد از نو /

اگر بار دگر دنیا بیایم…

* گوگوش / دلم خواست [دانلود]

 

و این خوب ِ…

درباره من

سارایی هستم که قبلا تارا میرکا بود اما از یک جایی به بعد خواست با اسم واقعی‌ش بنویسه. اینجا از فکرهام و تجربه‌های شخصیم می‌نویسم که برام مهم هستن و بهم کمک می‌کنن آدم بهتری باشم تا شاید برای شما هم مفید باشه. روانشناسی خوندم که خب از این جهت که گاهی رو نوشته‌هام اثر می‌ذاره خواستم بدونین :دی. به خاطر یه مشکل جسمی از ویلچر استفاده می‌کنم اما زندگی عادی خودمو دارم، انگار نه انگار! اصولا برام مهم نیست چه محدودیتایی دارم باید به جایی که می‌خوام برسم و این یه دستوره!! اگر وبلاگ من رو تو وبلاگتون لینک کردین لطفا بهم بگین. بسی مچکرم :]

برای ارتباط با من میتونید از صفحه "تماس با من" استفاده کنید.

شبکه‌های اجتماعی

FacebookTwitterInstagramGoodreadsIMDB