یادداشت‌های یک سارای بی‌پروا

 از این معادله که تو سایت روزنه [کلیک]، دیدم خوشم اومد و به نظرم جالب بود. خواستم تو سایت خودم هم داشته باشمش. در مورد شما صدق می‌کنه آیا؟؟ بخونین…

××× این مطلب صرفا جهت سرگرمیه و نه معیار انتخاب یا تصمیم گیری.

 

مرد فروردین و زن….

فروردین+ فروردین = پیوندی آتشین
فروردین+اردیبهشت = پیوندی کاملا عشقی
فروردین+خرداد = خوش دل و امیدوار
فروردین+تیر = اختلاف فراوان
فروردین+مرداد = شدید
فروردین+شهریور = سرد و گرم
فروردین+مهر = کمی غیر ممکن
فروردین+آبان = خیلی با حرارت
فروردین+آذر = پر از ماجرا جویی
فروردین+دی = هیجانات فراوان
فروردین+بهمن = شگفت انگیز
فروردین+اسفند = توام با مشکلات

برای دیدن ماه‌های دیگه، روی لینک زیر کلیک کنین:

ادامه مطلب

از احوال‌پرسی به سبک ایرانی متنفرم! اینکه طرف سال به سال تورو نمی‌بینه و حتی مردن و نمردن تو چندان واسه‌س تفاوتی نداره [چون نه بودنت تو زندگی اون اثر داره نه نبودنت، و بالعکس!]، وقتی یه اتفاقی رخ می‌ده، مجموع همین دسته از افراد، که اکثریت قوم و خویش و ایل و تبار رو دربرمی‌گیره، به تکاپو می‌افتن که کل جریان رو با جزئیات بفهمن و در آخر بپرسن خب الان حالش خوب ِ؟ صد البته بیشترشون به همین “حالش خوب ِ؟” اکتفا می‌کنن و حتی آدم رو شرمنده‌ی لطف (!) خود می‌نمایند، ولی آخه چرا باید وقتمون به این بگذره که خودمون رو موظف می‌دونیم چون فلانی فامیلمون ِ، حالش رو بپرسیم!

حالا چرا می‌گم این موضوع جنبه‌ی صوری داره؟

فرض کنین شوهرخاله‌ی من سکته‌ی مغزی کرده، بعد مامان من زنگ زده حالشو پرسیده، و واقعا هم تمام اعضای خانواده‌ی ما واسه‌مون مهم ِ حالش خوب بشه، بعد همه‌مون [من، خواهرم و دوتا برادرم]، از طریق مامان می‌دونیم که وضعیت حالش چطور ِ، ولی از اونجایی که زشت ِ و اینا، ما هم باید زنگ بزنیم حالشو بپرسیم و خاله‌م دقیقا همون حرفا رو واسه ما هم تکرار کنه! [البته پر واضح ِ که من به خاطر عرف و حرف مردم زیر بار کاری نمی‌رم و با اینکه این یه مثال بود، محال ِ چون همه یه کاری رو می‌کنن منم بکنم.]

حالا تو این مثال، شرایط جوریه ِ که خوب و بد بودن حال طرف واقعا واسه ما مهم، و باز تا حدی قابل درک ِ. یه مثال دیگه می‌زنم:

این بار در نظر بگیرین که مادر شوهر خاله‌م رو به موت ِ. بعد این آخه چه ربطی به مثلا مامان من داره که یه بار از خاله‌م حالش رو بپرسه و یه بار هم از خانواده‌ی شوهر خاله‌م؟

فکر نکنین این واسه اون خانواده باعث می‌شه از این حمایت اجتماعی به وجد بیادها، نه! من اکثر مواقع می‌شنوم که می‌گن وای که خسته شدیم این‌قدر تلفن جواب دادیم و ملت واسه عیادت رفتن و اومدن!

بعد می‌دونین کجای قضیه از همه جالب‌تر ِ؟ اینکه مردم آن‌چنان ناآگاه، و طبق عادت زندگی می‌کنن که با اینکه این روند واسه خودشونم خسته‌کننده‌ست ولی اگر همین احوال‌پرسی‌های معمول ِ مسخره اتفاق نیفته، می‌شینن وقت گرانبهاشون رو صرف فکر کردن به این موضوع می‌کنن که کیا زنگ نزدن و اینکه اون افرادی که زنگ نزندن یا نیومدن، چه آدمای نمک به حرومی‌ان! :|

چند روزی هست که داداشم دچار افکار عجیبی شده که اصطلاح روانشناسیش “هذیان”ِ. البته این واژه بین مردم هم متداول ِ که به معنای علمیش هم نزدیک ِ. هذیان یعنی باور غلط درباره‌ی یک حقیقت بیرونی، که حتی با وجود ثابت نشدن و دلیل‌های متعدد مبنی بر غلط بودنش، باز هم فرد عمیقا به اون باورش می‌چسبه. در واقع فکر می‌کنه فقط افکار خودش واقعیت داره. و البته انواع متعددی هم داره، که هر کدوم تو یه بیماری خاص بارزتر ِ.

این‌قدر این اتفاق ناگهانی بود که هنوز شوکه‌ام! انگار واقعا انتظار داریم حادثه قبل از وقوع، خبر اومدنش رو بده؛ غافل از اینکه هیچکس در امان نیست. نه از مشکلات جسمی، و نه روانی. عمیقا معتقدم “آدمی است و دمی”!…

در عرض بیست روز علایمش پدیدار شد. اول به شکل افکار وسواسی و بعد هذیانی. من با این سواد اندک، که هنوز مدرک کارشناسیم رو هم نگرفتم، می‌تونم راحت بگم اسم مشکلش، “اختلال شخصیت پارانوئید” [کلیک] هست، بعد دکتر بی‌شعور اعصاب و روان، تشخیص داده بود افسردگی سایکوز!! که واقعا نمی‌دونم از بی‌سوادیش ِ یا بی‌دقتیش. بعد هم یه سری قرص تجویز کرده بود که وقتی دو سه روز خورد به مراتب حالش بدتر شد. البته من همون موقع به همه گفتم شک دارم این تشخیص درست باشه، ولی حرف ِ متخصص اعصاب و روان کجا، و حرف ِ من ِ هنوز کارشناس ِ روانشناسی نشده کجا!!

در عرض یک هفته، علایمش شدید شد و من تو این مدت علی‌رغم اینکه خودم به شدت تحت فشار بودم [هم روزهای قرمز تقویمم بود و هم افسردگی‌ای که همیشه تو دوران امتحانات گریبانم رو می‌گیره همراهم…]، نقش کوه رو به عهده داشتم. وقتی گریه می‌کردن یا اعصابشون خورد بود، می‌گفتم جمع کنین خودتونو، و این‌قدر بالای منبر می‌موندم تا همه چیز رو روبه‌راه کنم.

امروز طی یک عملیات پلیسی-اورژانسی، بردیمش بیمارستان. فکر می‌کنین مسئولین چی فرمودن؟؟ اینکه تخت خالی ندارن!! درحالیکه دستام می‌لرزید و صدای قلبم رو تو دهنم می‌شنیدم، چندتا بیمارستان که می‌شناختم زنگ زدم، و همه به اتفاق گفتن که تخت خالی ندارن!

جا داره از همین تریبون به تمام مسئولین و دست‌اندرکاران عرض کنم که: خاک بر سرتون!

یکی از ویژگی‌های ما ایرانی‌ها، پنهان کاری‌مون ِ! این‌قدر اعتماد به نفسمون پایین ِ، که نمی‌تونیم تصور کنیم دیگران ما رو همون‌جوری که هستیم، و با تمام چیزهایی که نیستیم دوست داشته باشند.

همیشه‌ی خدا این‌قدر دخالت و فضولی و اظهارنظرهای نابه‌جا به پستمون خورده، که دیگه چشممون ترسیده! نکنه فلان موضوع رو درباره‌ی من بفهمن و پشتم حرف بزنن؟؟

یکی نیست یادمون بندازه بذار بگن هرچی که دلشون می‌خواد! من و تو که مسئول افکار دیگران نیستیم، هستیم؟ هرکس به اندازه‌ی درک خودش می‌فهمه. درکش از کجا شکل گرفته؟ از قدرت ذهنی ذاتی، محیط، آدم‌های اطراف فرد، تجربه‌، چالش‌هایی که زندگی ایجاد کرده، مسائل و مشکلاتی که گریبان ِ فرد رو گرفته، سطح مطالعه، میزانی که تو زندگیش به تفکر و خودشناسی پرداخته، و غیره.

هرکس تو بعضی موارد قوی ِ و تو سایر مسائل لنگ می‌زنه.

اگر یکی تورو اون‌جوری که هستی نمی‌تونه دوست داشته باشه، مشکل از تو نیست؛ موضوع این ِ که اون تورو نمی‌فهمه. اگر قرار باشه تو آدم دیگه‌ای بشی، صرفا به این خاطر که دیگران دوستت داشته باشن، دیگه تو، اونی که نشون می‌دی نیستی. تو یه شخصیت اجتماعی‌پسند واسه خودت ایجاد کردی، که آدم‌ها برات هورا بکشن. اما واقعا این هورا کشیدن، ارزش ِ این رو داره که از تو فقط یه پوسته‌ی تهی باقی بمونه که هر روز از خودش بیزارتر می‌شه؟…

یه جایی خوندم: مرا همین‌گونه که هستم دوست بدار، بیش از این را همه می‌توانند دوست داشته باشند.

تولد سه سالگی نوشته‌های وبلاگیم مبارک…‌

ممنونم از رضا که باز هم یادش مونده بود و سالگرد روزی که وبلاگنویسیو شروع کردم، رو بهم تبریک گفت. بله! دو روز مونده به سال میلادی جدید، روزی بود که من شروع کردم به نوشتن… 

جهت توضیح –> رضا یکی از دوستان وبلاگی من هست که از روز اولی که نوشتن رو شروع کردم خواننده‌ی من ِ. و به داشتن همچین خواننده‌ی وفاداری، که حتی با اینکه وبلاگ نداره، همیشه با من همراه بوده، واقعا افتخار می‌کنم.

یه خواهش دارم! می‌شه برام بنویسین از کی من رو می‌خونین؟ و سوال دوم اینکه تو این مدت نظرتون نسبت به نوشته‌های من چی بوده؟ دوست دارم باهاتون آشنا بشم و سال بعد، وقتی دوباره این سوال رو می‌پرسم، ببینم چند تا اسم آشنا هست.

مثل یه جور بازی یا سرگرمی ِ پارتی مانند!

حتی اگر یک هفته‌ست که با من آشنا شدین، برام بنویسین.

 

پی‌نوشت: سعی می‌کنم نظرات رو زود تایید کنم و جواب بدم. پیشاپیش مرسی از وقت‌ی که می‌ذارین. :)

بارها و بارها مستقیم یا از طریق واسطه‌ها جملات مختلفی در مورد لبخند و خندیدنم شنیدم. اینکه زیباست، یا پر از انرژی ِ، به طرف مقابل احساس نشاط می‌ده، و هزار تا گفته‌ی مشابه.

امروز داشتم تو آینه به خودم نگاه می‌کردم، با دقت. اینکه تو لبخند من چی ِ! چه چیزی متفاوتش می‌کنه.

جوابش ساده بود…

لبخند من، روی لب‌هام نبود، توی چشمام دیده می‌شد.

 

پی‌نوشت: سال ۲۰۱۲، مدت‌هاست که قبل از از راه رسیدنش سر و صداهای زیادی به پا کرده. کریسمس رو به همه‌ی کسانی که این مراسم رو جشن می‌گیرن تبریک می‌گم.

برای سکوت باید راه بروزی جست. نباید آن‌قدر خفه‌اش کرد که بغضی شود مهمان گلویت…

سکوتت را، یا فریاد کن، یا اگر نمی‌شود، نمی‌توانی، چون کودکی درونت، برایش حل و فصل کن موضوع را. توضیح بده. نه با عقلت، نه، با دلت. بگذار بفهمد حقیقت چیست و بار و بندیلش را جمع کند! وقت رفتن است دیگر.

نگذار گلویت آشیانه‌ی دنیایی اتفاق ناتمام و حرف ناگفته باشد.

تمامش کن.

بگذار نفسی تازه کنی…

پی‌نوشت: این برف و حال و هوای زمستونی وبلاگم رو دوست دارم. به شما چه حسی می‌ده؟ در مورد عکس پشت صفحه نظرتون چیه؟ این بهتره یا همون آبی ساده؟ *ممنون از آرش عزیز بابت این تغییرات…

درباره من

سارایی هستم که قبلا تارا میرکا بود اما از یک جایی به بعد خواست با اسم واقعی‌ش بنویسه. اینجا از فکرهام و تجربه‌های شخصیم می‌نویسم که برام مهم هستن و بهم کمک می‌کنن آدم بهتری باشم تا شاید برای شما هم مفید باشه. روانشناسی خوندم که خب از این جهت که گاهی رو نوشته‌هام اثر می‌ذاره خواستم بدونین :دی. به خاطر یه مشکل جسمی از ویلچر استفاده می‌کنم اما زندگی عادی خودمو دارم، انگار نه انگار! اصولا برام مهم نیست چه محدودیتایی دارم باید به جایی که می‌خوام برسم و این یه دستوره!! اگر وبلاگ من رو تو وبلاگتون لینک کردین لطفا بهم بگین. بسی مچکرم :]

برای ارتباط با من میتونید از صفحه "تماس با من" استفاده کنید.

شبکه‌های اجتماعی

FacebookTwitterInstagramGoodreadsIMDB