یادداشت‌های یک سارای بی‌پروا

× درست وقتی فکر می‌کنی همه چیز تحت کنترل ِ، سر به هوا، خوشحال و سوت‌زنان به راهت ادامه می‌دی، اتفاقی می‌افته که گیج‌وارانه می‌مونی که: اوووه! چی شد یه هو!

 

× همیشه آرزوم بوده برادری می‌داشتم که پشتم باشه، یه حمایت بامنطق، کسی که بتونم درباره‌ی مسائل زندگیم باهاش حرف بزنم، و اون حتی اگر حس کنه مثلا غیرتی شده، بتونه جلوی خودش رو بگیره و با غلبه بر احساسش، حتی وقتی به نظرش دارم کار اشتباهی انجام می‌دم، بی‌قید و شرط کنارم باشه و دوستم داشته باشه. به تصمیماتم احترام بذاره، در عین اینکه نظرش رو بهم می‌گه. درک کنه که من زندگی رو از دید اون نمی‌بینم و “نباید” الزاما مثل اون فکر کنم تا دوست‌داشتنی باشم. داشتن همچین داداشی شبیه رویاست، نه؟ البته هست‌ها، ولی خیلی خیلی کم. خب باورش واسه‌م سخت ِ که ببینم آرزوم برآورده شده. خوشحالم و احساس خوشبختی می‌کنم از داشتنش…

 

× تلاش یک‌جانبه، در هر ارتباطی، چه یه گروه، چه یه زوج، و چه یه ارتباط دوستانه با هم‌جنس یا غیرهم‌جنس‌، همیشه محکوم به شکست ِ  —>تجربه‌ی شخصی

 

× سلایق آدم در هر زمینه‌ای به مرور تغییر می‌کنه؛ من هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم از آهنگ‌های محسن یگانه و چاووشی خوشم بیاد ولی…

 

× اگر کسی، کسی رو دوست داشته باشه، واقعا دوست داشته باشه و بودن باهاش واسه‌ش مهم باشه، و بخواد که کنار خودش داشته باشه‌تش، هیچ بهانه و حتی دلیلی سد راهش نمی‌شه. البته این تلاش وقتی معنا داره که بدونه یا حس کنه طرف مقابلش بهش تمایل داره، ولی افتاده مشکل‌ها…

 

× کسی که خیلی به فلان نقطه‌ضعف فلانی حساس ِ [البته در اینکه اون نقطه‌ضعف در اون فرد وجود داره یا نه، محل تردید است!!]، بهتر ِ بگرد ِ ببینه نمی‌تونه تو خودش پیدا کنه! به این مکانیسم دفاعی می‌گن فرافکنی یا پروژکتیو: نسبت دادن صفات خود به دیگران برای رها شدن از اضطراب.

 

×  کلا از سعید شهروز خیلی خوشم میاد. کاراش قوی هستن اکثرا و خیلی به دل من می‌شینه. اینم جدیدترین کارش: سعید شهروز / کاری نمی‌کنی [دانلود]

 

پی‌نوشت: پست قبل، یه نوشته‌ی نمادین ِ. اون چیزی که شما برداشت کردین نیست. ;)

از در دانشگاه که وارد می‌شم، اوه، باز یاد همون مشکل همیشگی می‌افتم: لبریز بودن آسانسورها از آدم‌هایی که اغلب هیچ تصوری از مشکل تو ندارن! آسانسور میاد پایین و نه تنها کسی حاضر نیست پیاده شه، بلکه حتی وقتی مستقیما تذکر می‌دی باز کسی به روی مبارکش نمیاره، تا جایی که علنا این‌قدر در رو نگه داری که دو سه نفر حاضر شن بیان بیرون!

البته این قاعده یه استثنا داره: آقایون!

نمی‌دونم دلیلش چیه. رشد اخلاقی پیشرفته‌تر، توانایی دیدن دنیا از نگاه دیگران، درک بالاتر، همدلی، همدردی و یا هر چیز دیگه‌ای که بشه اسمش رو گذاشت… نه همیشه، ولی اکثر مواقع آقایون به محض اینکه می‌بینن من جلوی آسانسورم و جا نیست، میان بیرون؛ و خانوما، نه همیشه، اما اکثر مواقع تکون نمی‌خورن از جاشون.

ممکن ِ دیگران تجربه‌ی متضادی داشته باشن، اما این تجربه‌ی شخصی من، بعد از ۴سال دانشگاه هستش.

خب این موضوع دیگه واسه‌م عادی شده بود تا اینکه دیروز اتفاقی افتاد که بدجوری من رو سوزوند.

طبق معمول، آسانسور پر بود، چند تا خانوم و دو تا آقا، که یکی از آقایون نیمه‌نابینا بود. این دو نفر سریع از آسانسور اومدن بیرون و خانوما خودشون رو با آینه سرگرم کرده بودن و چند نفری هم چنان به سقف زل زده بودن، انگار که اونجا داره سریال لاست پخش می‌شه مثلا!! اصرار من به اون آقاهه مبنی بر اینکه شما هم مثل من به آسانسور نیاز دارین من بار بعد سوار می‌شم فایده نداشت، ناچار سوار شدم.

دردم اومد، خیلــــی.

به قول فروغ: “گریزانم از این مردم”…

این روزها، روزهای خوبی ِ. دوران جدیدی از زندگیم شروع شده که سرشار از احساس مفید بودن ِ. دقایقم رو با کارهایی پر می‌کنم که خیلی وقت بود دوست داشتم انجام بدم. یک جورهایی به قول خواجه‌امیری “درگیر آرامشم”.

آدم‌ها ممکن ِ خیلی چیزا داشته باشن یا خیلی چیزا نداشته باشن، اما چی باعث میشه گاهی “دارا” ناراضی باشه و “ندار” راضی؟

بذارین منظورم رو از “رضایت” توضیح بدم. یه وقتی فرد می‌گه من از زندگیم راضی‌ام و این به معنای قانع بودن ِ. یعنی طرف به همین زندگی کنونیش قانع ِ و لزومی نمی‌بینه باز هم به سمت کمال و بهبود حرکت کنه. اما معنای دوم “رضایت” این ِ که در عین لذت بردن از اونچه که اکنون هست، بدون استرس و ترس به سمت بهتر شدن گام برمی‌داره. منظور من هم همین معنای دوم هست…

به نظر من کسی می‌تونه از خودش راضی باشه که به قول راجرز، روانشناس انسان‌گرا و پدیدارشناس، تمام تجارب خوب و بدش رو بپذیره و باز هم خودش رو دوست داشته باشه. کسی که برای دوست داشتن خودش شرط بذاره، همیشه تو اضطراب و وحشت زندگی می‌کنه. چرا؟ چون اگر هر کدوم از اون شرط‌ها نقض بشه، فرد احساس بی‌ارزشی می‌کنه و به نظرش کل وجودش در معرض از هم پاشیدن قرار گرفته. اما کسی که در عین تلاش برای بهتر شدن، خودش رو در هر شرایطی بپذیره و دوست داشته باشه، دیگه نمی‌گه اشتباه کردم، دیگه حسرت نمی‌خوره و کل زندگیش به آه کشیدن واسه نداشته‌هاش سپری نمی‌شه. چنین فردی، هر اتفاقی رو یه تجربه‌ی جدید می‌بینه که می‌تونه بهش تو مسیر کمال کمک کنه، اون رو پخته‌تر و عمیق‌تر کنه، و حتی، خیلی جاها حکم نقشه‌ی راه رو داشته باشه براش.

۱ – همین دیروز یا پریروز بود که نوشتم مدتی نیستما.

زمان… انگار عقربه‌ها تو یه مسابقه‌ی ماراتن گیر افتادن که این‌جوری از پی هم می‌دون.

روزهایی که گذشت، به ظاهر خوب نبودن. مثل اینکه ابر و باد و مه و خورشید و فلک دست به دست هم داده بودن تا قدرتشونو به رخ بکشن و نذارن من درس بخونم! از مسائل عاطفی گرفته تا خانوادگی و حتی از دنیا رفتن شوهر عمه‌م و شوهر خاله‌م! مهمون از راه دور، مسائل مربوط به داداشم و الی آخر. ولی من تصمیم گرفته بودم به روزگار بگم “زهی خیال باطل”. واقعا نشستم سر درسم، هرچند تمرکز کردن تو این شرایط سخت بود، ولی این فایده رو واسه‌م داشت که چون سرم خیلی شلوغ بود، توانم برای تحمل اتفاق‌های بد بالا رفته بود!

خلاصه هرچی بود گذشت و من با توجه به شرایط، واقعا از خودم راضی‌ام…

۲ – مچکرم از انرژی مثبتتون و در جواب به همه باید بگم کنکور خوب بود. کنکور ارشد زیاد سخت نیست. اگر کسی وقت بذاره می‌تونه راحت قبول بشه. من نسبت به وقتی که گذاشتم تقریبا راضی‌ام. خودم حس می‌کنم قبول می‌شم، و نگرانش نیستم. سپردم به خدا، و وقتی به اون تکیه می‌کنم دیگه هیچی نگرانم نمی‌کنه.

۳ – قصد دارم کم‌کم آرشیو وبلاگ قبلی رو اینجا وارد کنم. از اونجایی که پرشین‌بلاگ لطف کرده و کامنت‌های نوشته‌هام رو دزدیده و جزء آرشیو به من تحویل نداده، هیچ‌کدوم از نوشته‌هام نظرات شما رو به همراه نداره. خیلی از این موضوع ناراحتم چون نظرات شما به اندازه‌ی خود نوشته‌ها واسه‌م ارزش داشت و خیلی خاطرات قشنگی رو برام زنده می‌کرد، اما متاسفانه کاری از دستم برنمیاد. و جا داره از این بابت، از تک تک کسانی که لطف کردن و برام نوشتن عذر بخوام…

به خودم می‌گم “پاشو خودت رو جمع و جور کن ببینم! بیست روز دیگه کنکور داری، قبلش هم که درست نخوندی. با روزی سه چار ساعت هم کسی قبول نمی‌شه! تو سخت‌تر از اینا رو هم پشت سر گذاشتی و همیشه قوی بودی. این بیست روز رو دل بده به درس و با اینکه احتمال قبولیت کم‌ه، حداقل تلاشتو بکن!”

راستش الان پشیمونم که درس نخوندم، ولی واقعا شرایطم جوری نبود که بتونم روش تمرکز کنم. مهم نیست. امسال هم نشد سال بعد.

تا بیست و هشتم بهمن، شما رو به ایزد منان ِ سادیسممون می‌سپارم. باشد که رستگار شوید. :)

واسه‌م دعا کنین و انرژی مثبت بفرستین…

 

اشک من ، آب
چشمم ، آسیاب
و تو گندم زاری
در انتظار ،
تا آبها
از آسیاب
بیفتد ….

 

* آرش منتظری

 

بعدنوشت: بچه‌ها من خوبم، چون از تصویرسازی این شعر خوشم اومد گذاشتمش. نگران نباشین ;)

درگیر ِ یک تنهــایی ِ بی‌دیوار…

 

 

آهنگی که مدتی ِ همراه ِ شب‌های من ِ، Love Story [دانلود]

درباره من

سارایی هستم که قبلا تارا میرکا بود اما از یک جایی به بعد خواست با اسم واقعی‌ش بنویسه. اینجا از فکرهام و تجربه‌های شخصیم می‌نویسم که برام مهم هستن و بهم کمک می‌کنن آدم بهتری باشم تا شاید برای شما هم مفید باشه. روانشناسی خوندم که خب از این جهت که گاهی رو نوشته‌هام اثر می‌ذاره خواستم بدونین :دی. به خاطر یه مشکل جسمی از ویلچر استفاده می‌کنم اما زندگی عادی خودمو دارم، انگار نه انگار! اصولا برام مهم نیست چه محدودیتایی دارم باید به جایی که می‌خوام برسم و این یه دستوره!! اگر وبلاگ من رو تو وبلاگتون لینک کردین لطفا بهم بگین. بسی مچکرم :]

برای ارتباط با من میتونید از صفحه "تماس با من" استفاده کنید.

شبکه‌های اجتماعی

FacebookTwitterInstagramGoodreadsIMDB