یه روز خوب میاد که آدما بفهمن وقتی میرن خونه کسی مهمونی، دو سه ساعت حداکثر بمونن و بعد برن. یه جا پلاس نشن. کنگر بخورن لنگر نندازن. خودشون بفهمن. آدمو مجبور نکنن هی غیرمستقیم بگه پاشین برین خونه هاتون دیگه. اح. یه روز خوب میاد. من میدونم.
یک وقتهایی حس و حالت تو هیچ واژهای جا نمیشه. مدام نوسان میکنی بین خوب بودن و خوب نبودن. کلافه هستی. حوصله نداری. درگیر سکوت میشی، در عین نیاز به حرف زدن. مخصوصا وقتی در رسیدن به یه هدف ناکام میشی. وقتی که به جای زندگی تو زمان حال، از فکر آینده روز و شب نداشته باشی. روزها و شبهات رو بشماری و بعد… نشه اونی که قرار بوده. در کنارش یه حس بلاتکلیفی رو هم یدک بکشی. که یعنی تهش چی میشه این موضوع.
بعد بیای اسب حیوان نجیبی است از کارن همایونفر [دانلود] رو هم پلی کنی و فرو بری توی خودت. هی بخوای با خودت تکرار کنی خیالی نیست و بعد ببینی نه. خیالی هست. و چرخفلکوار، افکارت پیچ و تاب بخوره تو ذهنت و سرگیجه بگیری.
یک وقتهایی همه چیز طبیعی است. اما نه برای تو. همه چیز همانگونه هست که باید، اما پا به زمین میکوبی و بال پروازت را پس میخواهی، همان بالهای قیچی شده را. و در آینه نگاه میکنی، و تصویری را میبینی که باید، نه آنچه دیگران میبینند. و در سکوتی پنهان، گم میشوی لابهلای تکرار مکررات نتهای یک آهنگ.
اندوه شامگاهانم،
بر شانههای هیچ تکه ابری،
باریدن نخواهد گرفت،
که من مبهوت مبهوتم…
بزرگمنشی یعنی، خویشتنداری با چاشنی بخشایش.
یعنی هم بتونی جلوی نفس خودت رو بگیری و تحت کنترل داشته باشیش، هم کسی که نمیتونه جلوی امیال و تکانههاش بگیره رو درک کنی و بگذری و ببخشی.
حال و روز این روزهام رو میشه در دو کلمه خلاصه کرد: خسته و منتظر!