یادداشت‌های یک سارای بی‌پروا

خوشبختی یعنی تو زندگیت کسانی رو داشته باشی که وجه مشترکشون دوست داشتن تو باشه!
یعنی کسانی که در حالت عادی با همدیگه کاری ندارن، اما چون تورو واقعا دوست دارن، همدیگه رو هم دوست داشته باشن! یه دوست داشتن واقعی! نه الکی…
واسه همین اگر کسی بهت گفت من تورو دوست دارم، اما حضور کسی که واسه‌ت مفیده و دوستت داره رو نمی‌تونم تحمل کنم، به نظر من، این دوست داشتن واقعی نیست! مشروطه! پشتش هزار تا اما و اگر داره! دوست داشتنی که طرفت به شرطها و شروطها دوستت داشته باشه، مقطعیه! وابسته به شرایط و زمان و مکانه!
اگر تونستی کسی رو بی‌قید و شرط دوست بداری، اون احساس، اون علاقه، اون دوست داشتن، تاریخ انقضا نداره!

پی‌نوشت: واسه همدیگه دعا کنیم تو این شبا…

یک زمانی بود که وقتی حالم خوب نبود جوهر کیبوردم خشک می‌شد و دستم به نوشتن نمی‌رفت، یا گاهی هم برعکس، در اون زمان‌ها نمی‌شد از دنیای مجازی جمعم کرد!

این روزها همه چیز خوب است. خوب‌تر از خوب. و هرچه بهتر می‌شود و جلوتر می‌روم، بیشتر از دنیای مجازی و آدم‌های مجازی فاصله می‌گیرم.

یک جورهای عجیبی هستم. انگار که باز پیله تنیده باشم. فقط می‌خواهم تنها باشم. البته این بار، یک تنهایی دونفره.

couple

 

به امید روزی که آدم‌ها یاد بگیرند به تنهایی همدیگر احترام بگذارند.

 

تفاوت هست بین خودخواه بودن و برای خود اهمیت قائل شدن.

کسی که خودخواه هست، فقط منافع خودش رو در نظر می‌گیره. کسی که برای خودش و برنامه زندگیش ارزش قائله، در کنار اهمیت دادن به دیگران، به خودش هم اهمیت می‌ده.

من فکر می‌کنم تا وقتی هرکس خودش به خودش اهمیت نده، بقیه هم نمی‌دن. وقتی کسی از نظر خودش مهم و ارزشمند نباشه، چطور انتظار داشته باشه که دیگران بهش اهمیت بدن؟

به نظر من، اینکه از کسی انتظار داشته باشی که به تو بیشتر از خودش اهمیت بده و کل زندگی و راحتی و برنامه‌هاش رو به خاطر راحتی تو به هم بزنه عین خودخواهیه. اونم در حالی که بتونی جوری تنظیم کنی که برنامه و زندگی طرفت به هم نریزه. بعد جالب اینکه تهش هم به طرف بگی تو خودخواهی!!

کی یاد می‌گیریم خودمونو بذاریم جای طرف مقابل؟ کی یاد می‌گیریم دست از قضاوت کردن همدیگه برداریم؟

× یه کم خسته‌م. خودم می‌دونم بیشتر این خستگی به خاطر حضور طولانی مهموناست و اینکه نظم زندگیم به هم خورده و نمی‌تونم مثل همیشه و طبق برنامه‌هام پیش برم. جوری نباشین که آدم واسه نبودنتون ثانیه‌ها رو بشماره…

× آدما تغییر می‌کنن. انتظار تغییر نکردن داشتن از کسی، یه خواسته نابه‌جاست.

× تار و پود زندگیم رو با مبارزه بافتن. وای از اون روزی که از مبارزه خسته بشم! ینی نشد محض رضای خدا، یه جریانی همین‌طوری که فرت واسه بقیه اتفاق میفته، واسه منم بی‌دردسر رخ بده. تاوان یه زندگی غیرمعمولی داشتنه اینا. که هنوزم با جون و دل هزینه‌شو می‌دم به شرطی که عادت خودشو مهمون ذهن و قلبم نکنه هیچ‌وقت!

عباس معروفی هم از اون دسته نویسنده‌هاست که از الطاف ارشادی‌ها بی‌نصیب نمانده. ارشادش کردند که آنگونه باش که ما دیکته می‌کنیم و او تن نداد. اگر خواستید سال بلوا رو بخونین، باید یا نسخه‌های قدیمیش رو گیر بیارین که شنیدم تو پستوهای انقلاب اثراتی ازش مونده، و یا ناچارید PDFش رو بخونین.

جمله‌های موندگار از سال بلوا:

× من چه‌قدر او را می‌شناختم؟ شاید هزار سال. و چرا برای داشتن او باید به زمین و زمان التماس می‌کردم؟

× چرا هرکس که به های و هوی دنیا دل نمی‌دهد می‌شود بی سر و پا؟

× پس دنبال چه می‌گردی؟ / خودم / مگر کجایی؟ / توی دست‌های تو، لای موهای تو، کارم ساخته شده…

× آدم ها از ترس وحشی می‌شوند. از ترس به قدرت رو می‌آورند که چرخ آدم‌های دیگر را از کار بیندازند.

× از لای پلک‌هام او را می‌دیدم و همه‌چیز را می‌شنیدم، اما هیچ قدرتی نداشتم. نه برای حرف زدن، نه برای تکان خوردن و نه برای گریه کردن.

× گفت خاک بر سر آدم هایی که نمی‌دانند سر چی دارند می‌جنگند. دکتر معصوم گفت چرا جناب رئیس. به خاطر قدرت.

× توی این مملکت هرچیزی اولش خوب است، بعد یواش یواش بهش آب می‌بندند، خاصیتش را از دست می‌دهد، واسه‌ی همین است که پیشرفت نمی‌کنیم.

× با دار و تفنگ که نمی‌شود بر مردم حکومت کرد. باید به دادشان رسید.

× یادت باشد که ناامنی بدترین بلایی است که سر ملتی می‌آید، بی‌قانونی، بی‌نظمی، به فکر مردم نبودن و این چیزها.

× مردها همیشه تا آخر عمر بچه‌اند، این یادت باشد.

× مگر نمی‌شود آدم سال‌های بعد را به یاد آورد و برای خودش گریه کند؟

× من چه یادی دارم… چرا یادم به وسعت همه‌ی تاریخ است؟ و چرا آدم‌ها در یاد من زندگی می‌کنند و من در یاد هیچ کس نیستم؟

× چه دیر، چه تکرار مسخره‌ای، که چی بشود؟ کی این تکرار به پایان می‌رسد؟ گفتم چه اهمیت دارد؟

× کارم از تکیه گذشته. دلم می‌خواهد توی بغلت بمیرم.

× پدر می‌گفت: همه جا تاریک است، می‌فهمی؟ گریه می‌کردم و جوری که بغضم بروز نکند می‌گفتم آره. گفت: هرگز نمی‌فهمی.

هشتم تیر ماه نود و دو

پی‌نوشت: زین‌پس وقتی کتابی رو می‌خونم، سعی می‌کنم جملاتیش که دوست داشتم رو بنویسم…

یه وقتایی نه  متن جواب می‌ده، نه sms، نه تلفن و صداش. فقط باید باشه. خودش. کنارت.

یه وقتایی نمی‌تونی حرفی بزنی. نمی‌خوای چیزی بگی. فقط باید نگاش کنی. تو سکوت.

یه وقتایی هست که دلت می‌خواد بی‌خیال هر چی منطق و باید و نبایده بشی. مصلحت‌ها رو قورت بدی یه آبم روش. دلت نمی‌خواد صبر کنی و یه سری چیزا رو در نظر بگیری. دوس داری همین الان، بیاد بشینه پیشت، بزنی یه فیلم ترسناک پلی شه، هی بترسی و بخزی تو بغلش. دوس نداری بگی دوسش داری. دوس داری جوری رفتار کنی که به زیرپوستی‌ترین نحو ممکن بفهمه دوستش داری.

یه وقتایی…

درباره من

سارایی هستم که قبلا تارا میرکا بود اما از یک جایی به بعد خواست با اسم واقعی‌ش بنویسه. اینجا از فکرهام و تجربه‌های شخصیم می‌نویسم که برام مهم هستن و بهم کمک می‌کنن آدم بهتری باشم تا شاید برای شما هم مفید باشه. روانشناسی خوندم که خب از این جهت که گاهی رو نوشته‌هام اثر می‌ذاره خواستم بدونین :دی. به خاطر یه مشکل جسمی از ویلچر استفاده می‌کنم اما زندگی عادی خودمو دارم، انگار نه انگار! اصولا برام مهم نیست چه محدودیتایی دارم باید به جایی که می‌خوام برسم و این یه دستوره!! اگر وبلاگ من رو تو وبلاگتون لینک کردین لطفا بهم بگین. بسی مچکرم :]

برای ارتباط با من میتونید از صفحه "تماس با من" استفاده کنید.

شبکه‌های اجتماعی

FacebookTwitterInstagramGoodreadsIMDB