وقتی آدم دچار سوءتفاهم میشه، همیشه انگار یه باری رو شونهش هست. مثل یه موضوع حل نشده ذهن آدم رو درگیر میکنه. و هرچی این موضوعات حل نشده تعدادشون بیشتر باشه، انرژی بیشتری از آدم میگیره، بیاینکه بدونیم، ناخودآگاه…!
ما آدما اگر یاد میگرفتیم منطقی و اصولی با همدیگه صحبت کنیم، سریع در برابر هم موضع نگیریم، مشکلاتمون رو با جادوی کلام حلوفصل کنیم، هر روز که از خواب بیدار میشیم انرژیمون واسه انجام کارها دهها برابر بیشتر بود! بس که زیادن این حلنشدههای زندگی، بین ما و آدما… بس که عادت کردیم از مشکلات فرار کنیم و نادیدهشون بگیریم، به جای حل کردنشون! با این خیال که زرنگی کردیم و انرژی کمتری براش گذاشتیم! غافل از اینکه اگر میدونستیم این فرار و مثلا کمتر انرژی گذاشتن، ناخودآگاه چه انرژیای ازمون میبلعه، حاضر بودیم ساعتها وقت بگذاریم و یک بار برای همیشه، اون موضوع رو حل کنیم، و سرش رو ببندیم! و تازه اون موقعست که ذهنمون آزاد شده و احساسمون رها!
گفت تا حالا شده یکی ازت خوشش نیاد؟
گفتم جالبه این سوال رو زیاد از من میپرسن و شخصا برخورد نداشتم. ولی حتما هست و من نمیدونم.
گفت ولی من ازت خوشم نمیاد.
گفتم خب به سلیقهتون احترام میذارم و لبخند زدم.
گفت چطور میتونی لبخند بزنی وقتی یکی داره میگه ازت خوشش نمیاد؟! این نشون میده آدم صادقی نیستی! من اگر یکی بهم بگه ازت خوشم نمیاد ناراحت و عصبانی میشم.
گفتم اولا که من خودم هستم. آدم وقتی یه هویت مشخص داشته باشه، یه سری از آدم خوششون میاد و یه سری خوششون نمیاد! من آدمی نیستم که به خاطر خوشایند و بدآیند کسی زندگی کنم که حالا با بدآیند یکی به هم بریزم. دوما صداقت رو چی تعریف میکنی؟ اینکه من به خودم بگم همه باید از من خوششون بیاد وگرنه من آدم بدیام؟ من با خودم صادقم و میپذیرم که ممکنه کسی از من خوشش نیاد و این به این معنی نیست که من آدم بدیام. این یعنی صداقت، نه اینکه فکر کنی همه باید ازت خوششون بیاد. سوما من وقتی ناراحت میشم کسی ازم خوشش نیاد که اون آدم از اشخاص مهم زندگی من باشه، جز افرادی باشه که میشناسمشون، قبولشون دارم، دوستشون دارم و اونا هم من رو میشناسن و ازم شناخت نسبتا کافی داشته باشن. تازه همونم باز برای حرفش احترام قائلم و عصبانی نمیشم. چون نظرش اینه. ولی ازش میپرسم چرا که اگر سوءتفاهمی پیش اومده باشه چون اون شخص برام مهم و ارزشمنده بتونم رفعش کنم که البته در مورد کسانی که منو میشناسن پیش نیومده؛ نه یه رهگذر که هیچ شناختی از من نداره و حسی داره میگه ازت خوشم میاد یا نمیاد.
حرف من اینه که آدم باید همیشه سعی کنه خودش باشه، خودش رو بشناسه و بدونه میخواد چی باشه کی باشه چطوری باشه. نه بادی به هر سو که با یه تعریف احساس خدایی کنه و با یه انتقاد احساس شکستخوردگی…
یه آدمایی هم هستن که وقتی یکی از نداشتههاش میگه فکر میکنن باید احساس برتری کنن و از داشتههاشون حرف بزنن!
مثلا خانومه میگه حمید (همسرش) بهم اهمیت نمیده دوستش میگه الهی بمیرم چه بددد! ولی محسن من اصلا اینجوری نیست همیشه حواسش هست، و شروع میکنه از محسنش حرف زدن!
آیا واقعا این برتر بودن کسی رو ثابت میکنه؟ من که به این رفتار میگم احساس حقارت!
یه عده دیگه هم هستن که وقتی براش از مشکلاتت میگی همهش میخوان بگن اینکه چیزی نیست من فولان مشکل و بیسار مشکل رو دارم، صد برابر از مشکل تو مشکلتر! انگار مسابقهست که درد کی بیشتره!
گروه دوم هم به نظرم نمیتونن شده واسه چند لحظه از خودشون فاصله بگیرن و ببینن دوستشون داره چی میگه!
نه اینجوری نباشیم نه اونجوری…
زندگی کردن بدون هدف مشخص مث اینه که آدم دور خودش بچرخه! هزار تا کار میکنی ولی در واقع انگار هیچکاری نکردی…
یه وقتایی لازمه آدم بشینه حساب کنه ببینه ۱۰سال بعد قراره کی باشه قراره کجا باشه. نبایدم رو چیزایی حساب کرد که دست خود آدم نیستا. چیزایی که روش کنترل نسبی داریم. بعد ببینی واسه اینکه اون آدم بشی، اونجا باشی، چه کارایی لازمه انجام بدی.
اینجاست که هم میدونی گنج زندگیت چیه و هم نقشه رسیدن به گنج رو داری…!
تو اتاقمم. صدای تلویزیون از تو سالن میاد که یه آقایی داره میگه به فرزاندنتون محبت کنید، اگر محبت نکنید، شیطانی در قالب جنس مخالف میاد و اون رو تحت تأثیر قرار میده و من دیگه وارد جزئیاتش نمیشم!!
آخه شیطانی در قالب جنس مخالف؟ این چه طرز بیانه خب؟! شیطان؟!! با همین واژهها باعث میشن پسر دخترا مخصوصا تو سن نوجوونی رابطههاشون رو مخفی کنن و به خاطر همین پنهانی بودن یه عالمه آسیب متحمل بشن! مسلما وقتی آدما بتونن از رابطهشون با خانوادهشون حرف بزنن و خانواده هم نخواد نظر خودش رو تحمیل کنه، همین صرفا صحبت از رابطه، جلوی خیلی از رابطههای اشتباهی رو از همون اول میگیره، باعث میشه به حدود هر رابطه بیشتر پایبند باشن و وقتی هم جدا میشن به خاطر فرار از احساس تنهایی شدید به رابطه بعدی پناه نبرن و خیلی چیزای دیگه…
به نظر شخصی من، اینکه از نیاز و گرایش طبیعی دختر پسر به همدیگه، یه نگاه شیطانی و همراه با احساس گناه بسازیم، هیچ کمکی به کمتر صدمه دیدن و حل مسائل موجود نمیکنه.
وقتی یک زن حسودی میکنه، حساسیت نشون میده، واکنش نشون میده که مثلا چرا دیر اومدی چرا زنگ نزدی، یعنی هنوز برای اون مرد اهمیت قائله، هنوز بود و نبودش براش فرق داره. وگرنه وقتی کار به جایی برسه که نه گله کنه نه شکایت، اون موقع اون مرد واسهش مرده، عشقش بهش ته کشیده! چون حتی اگر تهمونده احساسی هم تو قلبش باشه، نمیتونه بیخیالی طی کنه. نه اینکه نخواد، نمیتونه…
البته، حرف من این نیست که حسودی کردن یا گله و شکایت یه زن طبیعیه یا کار درستیه، منظور من اینه که پشت این رفتارها، حرفای دیگهای پنهانه که باید دونست این یعنی اهمیت دادن به سبک یه زن که از شرایط موجود در رابطه راضی نیست و خواهان تغییر و بهبود رابطهست نه جدایی…
عشق یعنی وقتی تو مریضی و حالت خوب نیست هرچهقدرم کار داشته باشه ازت مراقبت کنه و بهت اهمیت بده…