یادداشت‌های یک سارای بی‌پروا

یه کاری پیش اومد بابا ازم خواست یه آدرس یا شماره از شخصی رو پیدا کنم که مربوط بود به حدود ۷-۸ سال پیش. می‌دونستم عمر جیمیلم در این حد نیست و احتمالا بتونم تو کوچه پس‌کوچه‌های ایمیل یاهوی به‌تاریخ‌پیوسته‌م نشونی ازش بیابم.
و باز کردن ایمیل یاهو همان و هجوم خاطرات همان…!
تو ایمیلم پر بود از کسانی که یا الان تو زندگیم حضور نداشتن یا کمرنگ شده بودن و یا حتی از دنیا رفته بودن!
ذهنم تو خاطرات ۷-۸ سال پیش گیر کرد، گم شد. مبهوت موندم… اگر هفت هشت سال پیش کسی بهم می‌گفت زندگیت این‌قدر تغییر می‌کنه و این اتفاقا توش می‌افته احتمالا فقط بهش می‌خندیدم!
این روزها خیلی خوب است، خیلی… هرگز دوست ندارم به اون دوران برگردم!

من فکر می‌کنم همه می‌تونن بگن قربونت برم، عزیزمی، فدات شم، مث خواهرمی، و فولان و بیسار! محبت کلامی خوبه دلنشینه لازمه ولی کافی نیست!
یعنی با همه خوب بودن این حرفا، میزان باورپذیریش واسه من در این حده که لبخند بزنم سری تکون بدم و منتظر زمان بشینم! و اون موقع زمان نشون می‌ده چه‌قدر این لطف داشتنا حاصل عادت کلامی هست که مثل نقل و نبات بپرونیم و چه‌قدرش واقعیه. و اونم وقتی معلوم می‌شه که اون آدم که براش مثل خواهرش بودی قرار می‌شه کاری برات انجام بده و پای منافع وسط میاد…
هیچ‌جا، هیچ‌وقت به اندازه وقتی که آدما پای منافعشون وسطه، نمی‌تونی بشناسیشون، هیچ‌جا، هیچ‌وقت!

داشتیم کارامونو می‌کردیم که یه هو حس کردم شیکم ِ صابون خورده‌م غذا می‌خواد. دوان دوان رفتم پیشش غرغروارانه گفتم وای چه‌قد گشنمه!، که بشنوم عه بیا غذا بخوریم اما شنیدم عه برو غذا بخور. یه لحظه ساکت شدم. کرک و پر شوق و ذوقم ریخت. گفتم خب. رنجیدم به همین سادگی.

دو سه ساعت گذشت. کاراش که تموم شد بهش گفتم من ازت دلخورم. مساله پیچیده‌ای نبود اما یاد گرفته بودم وقتی دلخوری هرچند کوچیک و پیش پا افتاده‌ای تو قلبت لونه کرد، وقتی حرفات عادت کردن به ناگفته موندن، برگریزان اون رابطه شروع می‌شه! گفت به خاطر شام؟ و خندید و به خودش افتخار کرد که چه باهوشه! با حرص نگاش کردم. گفت ببخشمش. خندیدم و باز آرامش، رخنه کرد تو تمام وجودم.

وقتی در مورد مسائل رابطه حرف بزنیم، خیلی چیزا به راحتی قابل حل شدنه. وقتی به هر دلخوری اهمیت بدیم، وقتی طرف مقابل بلد باشه برای احساسات عشقش ارزش قائل باشه، لازم نیست حرفامونو تو خودمون بریزیم. و وقتی طرفین به حدی از بلوغ فکری رسیده باشن که برای چیز هرچند کوچیک و بی‌اهمیتی که خاطر کسی که دوستش دارن رو آزرده، عذرخواهی کنن، اون وقته که رابطه رشد می‌کنه…

988442_232153143620944_1345874040_n

گاه یک نفر کافیست تا بی خیال ِ دنیا شوی، و گاه، دنیایی ناکافی ست برای اینکه بی خیال ِ یک نفر شوی!

اوج خوشحالیم، یعنی اون لحظه که عمیقا از یه چیزی یا یه حرفی لذت می‌برم، نه خنده‌ست، نه سر و صدا، نه بالا پایین پریدن!
اوج خوشحالی من، لبخنده، آرامشه…

آدمی که تو رابطه‌ست و همواره احساس تنهایی می‌کنه، رابطه‌ای که نتونه احساس تنهایی آدم رو اگر نگیم حذف کنه، حداقل کمرنگ کنه، فایده‌ش چیه؟
وقتی تو یه رابطه هستیم ولی غمگینیم، ادامه دادن به اون رابطه احتمالا به دلیل عادت کردن و ترس از تنها شدنه. اما وقتی روراست باشیم با خودمون، وقتی از قبل تنهاییم، واقعا چیزی برای ترسیدن وجود داره؟ اگر اون رابطه از غم و مشکلات و احساس تنهایی‌ کسی کم نکنه، بلکه اضافه هم بکنه، چرا باید بهش ادامه داد؟ چرا کسی باید فرصت آشنایی با یه فرد جدید رو از خودش دریغ کنه؟
به نظر شما علت ادامه دادن به رابطه‌های ناخوشایند چی می‌تونه باشه؟

درباره من

سارایی هستم که قبلا تارا میرکا بود اما از یک جایی به بعد خواست با اسم واقعی‌ش بنویسه. اینجا از فکرهام و تجربه‌های شخصیم می‌نویسم که برام مهم هستن و بهم کمک می‌کنن آدم بهتری باشم تا شاید برای شما هم مفید باشه. روانشناسی خوندم که خب از این جهت که گاهی رو نوشته‌هام اثر می‌ذاره خواستم بدونین :دی. به خاطر یه مشکل جسمی از ویلچر استفاده می‌کنم اما زندگی عادی خودمو دارم، انگار نه انگار! اصولا برام مهم نیست چه محدودیتایی دارم باید به جایی که می‌خوام برسم و این یه دستوره!! اگر وبلاگ من رو تو وبلاگتون لینک کردین لطفا بهم بگین. بسی مچکرم :]

برای ارتباط با من میتونید از صفحه "تماس با من" استفاده کنید.

شبکه‌های اجتماعی

FacebookTwitterInstagramGoodreadsIMDB