«مادربزرگم همیشه بهم میگفت وقتی ساعت از ۲ شب گذشت فقط برو بخواب! چون تصمیماتی که اون موقع میگیری تصمیمات اشتباهی هستند!»
این یه دیالوگ از سریال How I Met Your Mother هست که تا ابد تو ذهن من حک شده و به یاد خواهم داشت! و تجربهم هم همیشه بهم ثابت کرده این حرف کاملا درسته…
آدم نسبت به کسی که دوستش داره مسئولیت داره. فرق نداره مخاطب این دوست داشتن یه دوستی ساده باشه یا یه عشق سوزان، طرف مقابل همجنس باشه، یا غیرهمجنس! هرچی دوست داشتن بیشتر، مسئولیت هم بیشتره.
پس هروقت کسی بهتون به حرف یا عمل گفت مسئولیتی در برابرتون نداره، بدونید اون آدم یه ذره هم از دوست داشتن سردرنمیاره. ازش فقط دور نشین، ازش فرار کنید!
با رضا قرار گذاشتیم هر ماه واسه ماهگردمون یکی از کارایی که انجام میدیم دیدن یه فیلم عاشقانه باشه. این ماه بر حسب قرعه Vicky Cristina Barcelona انتخاب شد. من فیلمها رو معمولا از نگاه خودم میبینم و خیلی وقتا نکاتی که ازش برداشت میکنم با اون چیزی که واقعا فیلم قصد داشته برسونه فرق میکنه!
این فیلم از اون سبکهای برداشت نسبتا آزادی بود که من عاشقشم. یک سری شخصیتهای دنیای واقعی با همون تضادها و خوددرگیریها به تصویر کشیده شده بود. ویکی، دختری که همیشه بار محافظهکاری رو به دوش کشیده بود، وقتی یه قانونشکنی نابههنگام رو مرتکب میشه، تمام حسابکتابای ذهنش به هم میریزه. تو یه برزخ گیر میفته بین انتخاب چیزهایی که همیشه براشون برنامهریزی کرده یا یه خوشگذرونی که تهش معلوم نیست چی باشه و هیچ حسابی نمیشه روش باز کرد! کریستینا، بلعکس، همیشه سعی کرده لحظه رو دریابه و کاری رو انجام بده که ازش لذت میبره، فارغ از نتیجهش! با این حال یه جایی میبینه انگار همیشه هم نمیشه فقط دنبال لحظهها گشت. در عین حال که لحظه مهمه اما همیشه نمیتونه صرفا بگه خوشی الان رو دریابم و گور بابای آینده!
از نگاه من، همهی آدما یه ویکی و یه کریستینا تو ذهنشون دارن، مخصوصا کسانی که از قید و بند بایدها و نبایدها رها هستن و دوست دارن خودشون راه خودشون رو پیدا کنن و تمایل دارن در مورد مسائل فکر کنن و خودشون به نتیجه برسن. باید حواسمون باشه که چه زمانی ویکی باشیم و چه زمانی کریستینا!
به رضا میگم نظرتو در مورد فیلم بگو بدو میخوام نوشته رو منتشر کنم! میگه فیلم خوبی بود! :|وار با معنای فقط همین؟ که نگاهش میکنم میگه خب آدم هول میشه اینطوری!! انگار داری باهام مصاحبه میکنی! ولی در کل معتقد بود خوب بود، فراز و فرود زیاد داشت و گفت پیام کلی فیلم براش این بود که هروقت خواستی با هرکس دلت خواست باش. اما خب من عاشق این فیلم شدم و قطعا واسهم ارزش دوباره دیدن، در آیندهای نه چندان دور رو خواهد داشت!
وقتی عاشقی که دلت بلرزه واسه دیدنش. بیقرارش شی. واسه لبخند زدن و سوپرایز کردنش نقشه بکشی فکر کنی.
مدام هر روز مینالیدم که وای وقت ندارم و چهقدر کار دارم و چیزهایی از این دست. نوشتن پروپوزالم مونده بود و من دور خودم میچرخیدم و فقط از کمبود وقت شاکی بودم. تغییر محسوسی تو برنامههام نمیدادم اما در عین حال انتظار داشتم تو کارام تغییر ایجاد بشه! تو همین بلبشو بود که یه تیکه از کتاب «یک عاشقانه آرام» از نادر ابراهیمی چشممو گرفت:
«بعضیها را دیدهام که از وقت کم شکایت میکنند. آنها میگویند: حیف که نمیرسیم. گرفتاریم. وقت نداریم. عقبیم… اینها واقعا بیمار خیالبافیهای کاهلانهی خود هستند. وقت، علیالوصول، بسیار بیش از نیاز انسان است. ما وقت بیمصرف مانده و بوی نا گرفتهی بسیاری در کیسههایمان داریم: وقتی که تباه میکنیم، میسوزانیم، به بطالت میگذرانیم.»
خیلی چیزای دیگه هم گفت، اما همون جملههای اول، تلنگری بود به ذهن من. این شد که همهی کارهای جزئی و کماهمیتتر رو کنار گذاشتم و چسبیدم به کاری که مهلت معین داشت و من داشتم روزامو با استرس انجام ندادنش سپری میکردم. پروپوزالی که فکر میکردم نوشتنش حداقل ۱۰ روز زمان لازم داشته باشه رو تو ۴ روز به بهترین نحو نوشتم و تحویل دادم.
و همیشه یادم موند، اون لحظههایی که از وقت نداشتن شکایت دارم، برگردم ببینم دارم وقتم رو صرف چه کارهایی میکنم. درسته که گاهی آگاهانه وقتمون رو از خودمون میگیریم، ولی حداقل اینقدر انصاف داشته باشیم که تهش از خودمون شاکی باشیم نه وقت نداشتن. آدم واسه کارهایی که براش مهم هستن همیشه و همیشه وقت داره. فقط مسأله دیدن یا ندیدن این وقت داشتنه…!
رفته بودم خرید واسهش. قبلش هواشناسی رو چک کرده بودم نوشته بود هوی رین ولی خب قرار بود بیاد و میخواستم چندتا هدیه تو چنته داشته باشم! این شد که بیچتر و بیپروا زدم به خیابون. اواخر خرید کردنم بود که اون هوی رینی که هواشناسی وعدهشو داده بود شروع به باریدن کرد. باد سردی میومد منم یادم رفته بود دستکش بپوشم.
به خریدم ادامه دادم. حس خوبی داشتم. مصداق موش آب کشیده که شدم از ذهنم گذشت که آدم باید واسه عشقش کارای سخت سخت بکنه. هرچی واسه یه چیزی یا یه کسی بیشتر تلاش کنی زحمت بکشی، ارزش اون چیز یا فرد واسه آدم بیشتر میشه و خب این عقیده شخصیم بود.
بیخیال بیحسی دستم و لرزیدنم شدم و به پهنای صورتم خندیدم. برگشتم خونه تا شب چاییده شده موندم ولی از روزم نهایت رضایتو داشتم
این روزها که به لطف سریالهای یکی از یکی آبکیتر شبکههای اونور آب و خاک، خیلیها به سریال یا بهتره بگم سوگنامههای ایرانی رو آوردن، توجهم به یه وجه تمایز سریالامون جلب شد.
اونم اینکه همیشهی خدا دو تا جوون میگن الا و بلا ما همو میخوایم، خواستنشونم از دم غلطه، خانوادهها مخالفن، ولی مرغ اون دختر پسر یه پا داره، با هم ازدواج میکنن، بعدم نادم و پشیمون به غلط کردن میفتن!
آخه این چه فرهنگ مرخرفیه که دارن جا میندازن؟! آقا شما اگر نمیتونی فرهنگسازی کنی همین تهمونده فرهنگو ازمون نگیر!
این سبک سریالی که بسیار هم مورد پسند والدین واقع میشه و با لذت دنبال میکنن و گاه واسه بچهشونم پشت چشم نازک میکنن، واسه هر دو نسل ضرر داره!
نه تنها دختر پسرا یاد میگیرن برای خواستن آدمای اشتباهی چه پروسهای رو باید طی کنن، لذت قد علم کردن جلو خانواده و بعد از اینکه قد و هیکلشون با خرس رقابت کرد حس مستقل شدن رو به چشم میبینن، بلکه یه تفکر رو چکش میکنه تو ذهن والدها که هرکی رو خودتون سنتی نرفتین بپسندین و به خورد بچهتون بدین اون آدم اشتباهیه! و تازه اشاره میکنه که یه جوون حالا حدودا ۲۵ساله عقلش نمیرسه شریک زندگیشو انتخاب کنه چون اصولا جوونا آدمای بیعقلی هستن! شما باید همیشه و همهجا تو تصمیمگیریهاشون دخیل باشین وگرنه با سر میرن تو چاه!
فرهنگسازی فقط به این نیست که آسیبهای جامعه رو بولد کنیم و تحویل ملت بدیم. فرهنگسازی فقط نکن این بده بد میبینی نیست. فرهنگسازی وقتی معنی داره که در کنار به تصویر کشیدن آسیبهای جامعه، رفتار مناسب جانشین رو هم به مردم آموزش بدیم…