عشق یعنی…
با حضورش تو زندگیت، جای ترس با امید و لبخند عوض بشه.
یکی از خوشبختیهای زندگی اینه که اینترنت گوشیتو قطع کنی، نه تنها خونه، بلکه ذهنت تو آرامش فرو بره، بخزی زیر پتو، لم بدی رو تختت، کتابی از یکی از نویسندههای محبوبت رو بخونی و عطر بهار و صدای جیکجیک گنجیشکا بپیچه تو اتاقت. سردت بشه و بیشتر خودتو زیر پتو قایم کنی، ولی حاضر نشی در بالکن رو ببندی…
و من خوشبختم! و خوشبختی یعنی همین.
عاشقی کردن، بلد بودن میخواد. عاشقی کردن رسم داره، آداب داره. واسه همینم هست که هرکسی نمیتونه عاشق بشه یا عاشق بمونه و از همه اینها گذشته، هرکسی نمیتونه هر روز عاشقتر از دیروز باشه…
این روزها از اینترنت به جز کارای ضروری همین وبلاگ واسهم مونده و بس. دنیای مجازی داره برام محدودتر میشه و آدماش کمرنگتر. یه مدت بود ارتباطاتم خیلی زیاد شده بود، آدمای زندگیم خیلی زیاد شده بودن، پریشون بودم و سرگشته. دیگه واسه خودم نبودم. یه آدمی بودم که میخواستم دنیای آدما رو نجات بدم و دنیای خودم این وسط داشت از دست میرفت. واسه همه نسخه میپیچیدم که هر آدمی فقط میتونه سه تا آدم خیلی مهم تو زندگیش داشته باشه و نهایتا پنج تا آدم نسبتا مهم، بقیه باید در حد خوش و بش باقی بمونن ؛ ولی به خودم که میرسید میدیدی پنج تا آدم خیلی مهم هست و ده تا نسبتا مهم و بقیه هم بازم بیشتر از خوشوبش! به خودم که اومدم چند روز فقط بهتزده بودم. انگار که از خواب بیدار شده باشم توان هیچ کاریو نداشتم. نه اینکه بخوام کاری انجام بدم در جهت کمرنگ کردن آدما، نه! اصلا همهچیز خودکار اتفاق افتاد.
الان تو این نقطه از زندگیم، خیلیا برام مهمن، خیلیا هستن که اگر ازم کمک بخوان هرچی در توانم باشه دریغ نمیکنم اما آدمای خیلی کمی موندن که من بدون اینکه بخوان براشون وقت میذارم، دائم نگرانشونم و خودمو به آب و آتیش میزنم واسه تکون نخوردن آب تو دلشون. و آدمای خیلی کمی موندن که از من سهم دارن، که من وظیفهمه در خدمتشون باشم. و آدمای خیلی کمی موندن که من براشون فراتر از توانم مایه میذارم.
یادت باشه نباید واسه خیلیا فراتر از توانت مایه بذاری! کلا نهایت یکی دو نفر باشن که شامل این حق ویژه باشن! این چیزیه که من بهش رسیدم، تو هم دیر یا زود بهش میرسی، شایدم قبل از من رسیدی. به آدما باید کمک کنیم، ولی در حد توانمون، وگرنه تهش، میبینی تو موندی و یه حوض خالی، که دور و برش پرندهای پر نمیزنه! دیگه نه جونی واسهت میمونه واسه کمک به دیگران، و نه حتی به خودت! یه حوض خالی تنهای زنده، که از قبل مرده.
دیشب داشتم وبلاگمو ورق میزدم، نگاه میکردم به افکارم، به نوشتههام، به احساسم، به سالهای که گذشته بود. وقتی به قبلاهام نگاه میکنم، میدیدم گاهی خوشحال بودم گاهی غمگین، اما یک تم غمگینی حتی تو لحظههای شادیم به چشم میومد. آروم نبودم. همهچیز خوب یا بد میگذشت اما فقط میگذشت. یه خلأ عمیقی تو زندگیم وجود داشت که با هیچ سلامی کمرنگ نمیشد. کسی به چشم قلبم نمیومد. آروم نمیگرفتم با حضور کسی. مبهم بودم و پر از ترس. از یه جایی به بعد، از بعد از حضور رضا بود که تازه پیدا شدم. اون مهی که جلوی چشمام رو گرفته بود ناپدید شده بود. خودم فکر نمیکردم اینقدر متحولم کرده باشه اما انگار کرده. خیلی خوشحالم که هست، این آرامشی که الان دارم طلاییترین روزهای زندگیمه.
اینا همه یه تلنگر بود که یادم بیفته، خرده نگیرم به کسایی که عشقشون جوری گم شده که احتمالا بر اساس شرایط و سن و ازدواج و هزار تا چیز دیگه هرگز پیدا نمیشه و تو یه مه غلیظ گیر افتادن. گاهی وقتا اینقدر براشون سخته خوشحال باشن که یادشون میره خوشحال بودن چه شکلی هست. واقعا زندگی بدون عشق خیلی خالیه. حالا نه صرفا عشق به جنس مخالفا. هر عشقی. زندگی بدون عشق مثل یه طبل توخالیه که آوازشو شنیدن از دور خوشه صرفا.
اولین آرزوی امسالم اینه که همــهی آدما، اونی که براشون مناسبترینه رو پیدا کنن و کنارش آروم بگیرن و مواظب عشقشون باشن، واسه همدیگه تلاش کنن و به آسونی همو از دست ندن.
آمیــــن!
معمولا روزهای پایانی سال، از سالی که گذشت مینویسم. از خوبیها و بدیهاش و احساسی که به اون سال داشتم.
سال ۹۲ با هیجان و شور و شوق زیادی شروع شد؛ هیجانی که بعد از گذشت یکچهارم سال با شدت سقوطمانندی فروکش کرد. طول کشید تا وفق پیدا کنم با شرایط جدید ولی وافق شدم تهش! وافق آخه؟ آره!
شهریور ۹۲ خیلی برام خاص بود. خاصترین شهریور زندگیم بود. پاییز اما، فصل سختی بود. تنها نکته مثبت پاییز امسال این بود که اولین بار رضا واسه تولدش پیشم بود و تونستم واسهش جشن تولد بگیرم اندکی. بقیه پاییز به کارای ترم آخر ارشد و جزوه نوشتن و امثالهم گذشت! تو آذر هم استرس سرطان یکی از عزیزترینامو داشتیم و خدا رو شکر عملش موفقیتآمیز بود و به خیر گذشت. ولی خیلی بد بود روزای پاییز. خیلی خسته شدم. خیلی خستهکننده بودن.
زمستون امسال سرشار از برف و بوران بود. فک کنم ۳-۴ باری برف بارید. روز امتحان روانپزشکی چنان برفی باریده بود که مسیر ده دیقهای رو یک ساعت و نیم تو راه بودیم. خیلی هیجانانگیز و سرد بود. آخرین دیماهی که توش امتحان داشتم رو پشت سر گذاشتم. بعدش بهمن بود و رضا. عالی بود، حسابی خوش گذشت. اسفند هم که مادربزرگم پر کشید و رفت و دیگه نه پدربزرگ دارم و نه مادربزرگ. دو هفتهی سختی بود که گذشت.
سال ۹۲ پستی و بلندی زیاد داشت واسهم. اگر رضا همراهم نبود میگفتم یکی از بدترین سالهای زندگیم بوده، طبق معمول سالهای زوج. ولی حضورش نمیذاره سختیا زیاد جلو چشمام بمونن.
سال ۹۲ با یه عالمه آدم جدید آشنا شدیم. اولین و بهترینش سمانه بود. بچههای دیگه هم بودن که بعضیاشونو واقعا دوست دارم که اسم نمیارم که کسی از قلم بیفته بعد بگید منو نگفتی :دی ولی خب از اونجایی که من یه آدم اجتماعی ِ غیراجتماعیام، همچنان روابط صمیمی و نزدیکم محدود باقی موندن.
سال ۹۲ مهمترین درسی که ازش گرفتم قضاوت نکردنه و صحبت کردن. یادمون باشه کسی جنایت هم کرده باشه، قاضی قبل از صدور حکم بهش اجازه صحبت و دفاع کردن از خودش رو میده. نباید راحت در مورد آدما حکم صادر کرد و قضاوتشون کرد. این بزرگترین بیرحمیای هست که میشه در حق کسی کرد.
سال ۹۲ باز هم وبلاگنویسی رو از سر گرفتم. اولش داشتم جدی بهش نگاه میکردم و سبب شده بود چیزی که باعث آرامشم بود، تبدیل بشه به سوهان روحم. این بود که یه دفعه همهچیو ول کردم و خودمو از زنجیری که بسته بودم به دست و پام رها. دیگه باز واسه خودم مینویسم. اگرم یه روز تصمیم گرفتم جدی بنویسم، مطمئنا در قالب وبلاگ یا فیسبوک نخواهد بود. اینجا تا ابد سهم دلنوشتهها، یادداشتها و یادگارنگاشتهام خواهد بود، خواهد موند.
سال ۹۲ رو در حالی به پایان میبرم که از سالی که گذشت راضی نیستم اما به خاطر شرایط خاص حاکم و ناخواسته، حاضرم خودم رو ببخشم و چشم به راه سالی باشم که به زعم خودم، سال آرزوهام خواهد بود.
سال ۹۳، سال اعداد محبوب من، سال اعجازهای باورنکردنی، زودتر برس از راه…
نیلو خواهرزادهم واسهم یه کارتپستال چوبی درست کرده روش نوشته بی مای ولنتاین! کی بزرگ شد انقد این دختر؟ انگار همین دیروز بود که نینی بود و تو بغلم میخوابید، همین دیروز بود که همه ساعتایی که مامانش سر کار بود یه ثانیه هم از خودم دورش نمیکردم. راسته که میگن خاله بوی مادرو میده؟ لابد راسته که فقط پیش من اونقد آروم بود دیگه. یازده سال از اون روزها گذشت؟ کی گذشت؟!
همونجاست که حافظ میفرماد:
بنشین بر لب جوی و گذر عمر ببین
کاین اشارات ز جهان گذران ما را بس