شخصینوشتها
استعداد عجیبی در به انحراف کشیدن بحثهای کلاسی دارم! کافیه بخوام استاد درس نده، و استاد فقط یه کم تو جمع کردن بحث ضعیف باشه یا بذاره من سوالامو بپرسم! اون وقت دیگه عمرا بتونه درس بده یعنی!
امروز واسه اینکه تاریخ کنفرانس دادنمو عقب بندازم سر کلاس عمومی [آیین زندگی] یه سوال چالش برانگیز پرسیدم و نه تنها تمام وقت کلاس رفت، بلکه کلی به خودم فحش دادم که با این سوالم حتی مجبور شدیم یه ربع بیشتر بمونیم تا شاید بشه جمع کرد مباحث رو!! :دی
مرسی از لطف کسانی که واسه پست قبل کامنت گذاشتن. ترجیح میدم کامنتا رو واسه خودم نگه دارم و تایید نشده باقی بمونه. ممنون از کسانی که لطف داشتن و گفتن باید بمونم و ممنون از دو نفری که گفتن آره بهتر ِ برم.
من همیشه واسه نظرات دوستان احترام قائل بودم ولی در این مورد و هر تصمیم دیگهی مهم زندگیم اگر واقعا تصمیم بگیرم کاری رو انجام بدم کسی نمیتونه نظرم رو عوض کنه. [هرچند شدیدا از پیشنهاداتتون استقبال میکنم]
فقط واسم سوال بود که این دو نفر به نمایندگی همه کسانی که فکر میکنن بهتر ِ من برم چرا خودشون رو ملزم میدونن اینجا رو بخونن! و جالب این ِ که از خوانندههای ثابت من هم هستن! واقعا چرا؟؟
به هرحال من منظورم این بود که دارم به عنوان یه گزینه بهش فکر میکنم؛ برخلاف قبلا که فکر میکردم همیشه بلاگر خواهم موند. ولی تصمیم خاصی در این مورد نگرفتم. نمیدونم چرا تقریبا همه فکر کرده بودن این پست یعنی نتیجهی فکرم و تصمیمگیری نهایی ِ.
شاید هم به قول مانلی عزیزم لازم ِ حال و هوای اینجا، سبک و سیاقم رو عوض کنم، به جای رفتن! شاید بعد از کنکور که سرم خلوت میشه و وبگردی رو از سر گرفتم دوستانی پیدا کنم که لذت وبلاگنویسی رو دوباره در من زنده کنن. شاید، شاید، شاید. ولی با همهی اینا حتی اگر برم هم همیشه در اینجا رو باز نگه میدارم….
پینوشت: به ندرت ابی گوش میدم. صداش عالی ِ اما من نمیتونم زیاد ارتباط برقرار کنم باهاش. این آهنگش اما…
یه عاشق چیزی جز عشق تو سرش نیست / یه عاشق فکر سود و ضررش نیست
همه خوب و بد قصهشو میخواد / یه عاشق نگرون آخرش نیست…
یه انرژی مثبتی رو انتقال میده که ناخودآگاه با شنیدنش لبخند میزنم از اول تا آخرش.
تقدیم به همهی عشاق [دانلود]
دارم به این فکر میکنم که وبلاگنویسی رو بذارم کنار.
به نظرم گفتنیها رو گفتم.
روزمره نویسی هم با سبک و سیاق و چارچوبی که واسه این وبلاگ ساختم جور نیست.
فعلا در حد فک کردن ِ اما من معمولا چیزایی که به طور جدی بهشون فکر میکنم رو عملی میکنم. به قول محمد [یکی از دوستان عزیزم]، فقط حرف نمیزنم و اهل عملم.
نمیدونم.
شاید…
مامان میپرسه آیا خجالت نمیکشم اتاقم اینقدر به هم ریختهس و شونصد تا کتاب دور خودم جمع کردم در حالیکه به یک دهمشم نیاز ندارم؟ همچنانکه سرم روی کتاب بود نچی تحویلش دادم و اضافه کردم خیلی هم باکلاس ِ اتفاقا که دور و بر آدم پر از کتاب باشه، حتی به شکل ریخت و پاش!
راستش به طور کلی آدم مرتبی نیستم! مثلا بذارین همین الان از دسکتاپم یه عکس بگیرم بذارم! [کلیک] :دی
ولی اینکه خوشم میاد دور و برم پر از کتاب باشه ربطی به شلخته بودنم نداره. من عاشق کتابم. یکی از آرزوهام این ِ که بعدا یه خونه داشته باشم که یه اتاقش فقط کتابخونه باشه! دیدی بعضیا وقتی اطرافشون گل و گیاه باشه احساس آرامش میکنن و ریلکس میشن؟ کتاب واسه من این نقش رو ایفا میکنه…
دردم میاد وقتی میبینم هنوز اکثر مردم فکر میکنن وقتی باید برن پیش روانشناس:
که هیچ کنترل ذهنی یا روانی روی رفتارشون ندارن؛
که دیوونه باشن؛
که مشاوره تحصیلی بگیرن!
بعد هم یا انتظار دارن روانشناس تو دو سه جلسه معجزه کنه و نسخه بپیچه، یا نصیحت کنه و باید و نباید رو مشخص کنه.
یه عده هم در جواب اینکه بهشون توصیه میشه برن پیش روانشناس میگن حالا فرض کن رفتیم!، با حرف زدن که چیزی حل نمیشه!
خیلی وقت بود که نگفته بودم اااه باز هم همون سهشنبههای لعنتی! سهشنبه طبق طالعبینی روز شانس من ِ و از اونجایی که اساسا انسانی فاقد شانس میباشم، این مقوله برعکس شده بود و همیشه سهشنبه، مخصوصا شبهایش دلگیر بودم و بیحوصله.
اما مدتها بود که دیگر حساب سهشنبه بودن یا نبودن روزهای هفته از دستم رفته بود! حس میکردم گم شدم. انگار یک تکه از من جدا شده باشه، وجودم ناکامل بود. خسته بودم. خیلی…
این روزها دارم سعی میکنم خیلی به خودم اهمیت بدم. نسبت به کارهایی که انجام میدم، هدفها، آرزوها، حتی خوشگذرونیها آگاه باشم. وقتی برگشتم به سمت خودم، دلم سوخت واسه درونم. اینکه چهقدر بیرحمانه رفتار کردم با خودم. از بیرون که خودمو نگاه کردم اشکام سرازیر شد از این همه شکنجهی روانی که نسبت به خودم روا داشتم.
هنوز هم دلم برای خودم خیلی تنگ است، خیلی…
اولین سهشنبهی غیرلعنتی ِ زندگانیم مبارک!