شخصینوشتها
آدم میتونه غمگین باشه و غمگین رفتار نکنه، ولی نمیتونه خوشحال باشه و خوشحال رفتار نکنه!
همیشه یه حقیقت تلخ رو به یه دروغ شیرین یا یه واقعیت خیالی ترجیح دادم. همیشه دنبال حقیقیت دوییدم بهاشم دادم.
گاهی سخت بودهها! درد کشیدم اصن. ولی لذتش مثل خوردن یه شکلات تلخ، میخزه تو پوست و استخونم.
میزان پذیرش حقیقت، یعنی امور همونطور که هست، نه اونطور که ما انتظار داریم باشه، نشوندهنده میزان صداقتیه که آدم با خودش داره…
تو کتاب بله یا خیر، از اسپنسر جانسون، خوندم حقیقت یعنی اون چیزی که هست، واقعیت یعنی برداشت ما از اونچه که هست. باید نسبت به تفاوتشون آگاه باشیم.
بعضی حرفها هستند که نباید گفته بشن، وقتی گفته شدن، وقتی تا اعماق قلبت سوخت، دیگه مرهمی براش وجود نداره. دیگه هرچی هم بخوای توضیحش بدی یا توجیهش کنی دردی از یه قلب شکسته دوا نمیکنه.
و همینجاست که میگن چینی بشکسته را پیوند کردن مشکل است…
هیچوقت به کسی که عاشقتونه نگید تو مثل خواهر یا برادرمی! این حرف یکی از لهکنندهترین حرفایی هست که میشه به یه عاشق زد…!
یه کاری پیش اومد بابا ازم خواست یه آدرس یا شماره از شخصی رو پیدا کنم که مربوط بود به حدود ۷-۸ سال پیش. میدونستم عمر جیمیلم در این حد نیست و احتمالا بتونم تو کوچه پسکوچههای ایمیل یاهوی بهتاریخپیوستهم نشونی ازش بیابم.
و باز کردن ایمیل یاهو همان و هجوم خاطرات همان…!
تو ایمیلم پر بود از کسانی که یا الان تو زندگیم حضور نداشتن یا کمرنگ شده بودن و یا حتی از دنیا رفته بودن!
ذهنم تو خاطرات ۷-۸ سال پیش گیر کرد، گم شد. مبهوت موندم… اگر هفت هشت سال پیش کسی بهم میگفت زندگیت اینقدر تغییر میکنه و این اتفاقا توش میافته احتمالا فقط بهش میخندیدم!
این روزها خیلی خوب است، خیلی… هرگز دوست ندارم به اون دوران برگردم!
من فکر میکنم همه میتونن بگن قربونت برم، عزیزمی، فدات شم، مث خواهرمی، و فولان و بیسار! محبت کلامی خوبه دلنشینه لازمه ولی کافی نیست!
یعنی با همه خوب بودن این حرفا، میزان باورپذیریش واسه من در این حده که لبخند بزنم سری تکون بدم و منتظر زمان بشینم! و اون موقع زمان نشون میده چهقدر این لطف داشتنا حاصل عادت کلامی هست که مثل نقل و نبات بپرونیم و چهقدرش واقعیه. و اونم وقتی معلوم میشه که اون آدم که براش مثل خواهرش بودی قرار میشه کاری برات انجام بده و پای منافع وسط میاد…
هیچجا، هیچوقت به اندازه وقتی که آدما پای منافعشون وسطه، نمیتونی بشناسیشون، هیچجا، هیچوقت!
داشتیم کارامونو میکردیم که یه هو حس کردم شیکم ِ صابون خوردهم غذا میخواد. دوان دوان رفتم پیشش غرغروارانه گفتم وای چهقد گشنمه!، که بشنوم عه بیا غذا بخوریم اما شنیدم عه برو غذا بخور. یه لحظه ساکت شدم. کرک و پر شوق و ذوقم ریخت. گفتم خب. رنجیدم به همین سادگی.
دو سه ساعت گذشت. کاراش که تموم شد بهش گفتم من ازت دلخورم. مساله پیچیدهای نبود اما یاد گرفته بودم وقتی دلخوری هرچند کوچیک و پیش پا افتادهای تو قلبت لونه کرد، وقتی حرفات عادت کردن به ناگفته موندن، برگریزان اون رابطه شروع میشه! گفت به خاطر شام؟ و خندید و به خودش افتخار کرد که چه باهوشه! با حرص نگاش کردم. گفت ببخشمش. خندیدم و باز آرامش، رخنه کرد تو تمام وجودم.
وقتی در مورد مسائل رابطه حرف بزنیم، خیلی چیزا به راحتی قابل حل شدنه. وقتی به هر دلخوری اهمیت بدیم، وقتی طرف مقابل بلد باشه برای احساسات عشقش ارزش قائل باشه، لازم نیست حرفامونو تو خودمون بریزیم. و وقتی طرفین به حدی از بلوغ فکری رسیده باشن که برای چیز هرچند کوچیک و بیاهمیتی که خاطر کسی که دوستش دارن رو آزرده، عذرخواهی کنن، اون وقته که رابطه رشد میکنه…