شخصینوشتها
چند روز پیش براتون در مورد اهمیت شناختن استعدادها نوشتم و اینکه این شناخت چهقدر میتونه تو موفقیت فرد تأثیر داشته باشه. امروز داشتم کتابی میخوندم تحت عنوان «قدرت ذهن خود را ارتقا دهید» و اول کتاب به انواع هوش چندگانه گاردنر اشاره شده بود. فکر میکنم آشنایی با این تقسیمبندی میتونه کمک هرچند ناچیزی به شناختن استعدادهای درونیتون بکنه و خب چون این کتاب بر خلاف کتابهای روانشناسی از اصطلاحات تخصصی استفاده نکرده و فهمش برای همه راحته، به نظر میرسه براتون جالب باشه. متنی که پایین میذارم از کتابی که گفتم، به قلم بیل لوکاس و ترجمه سمیه موحدی فرد هست. بعد از خوندن متن کامل، اگر دوست داشتید در مورد هوشهایی که تو خودتون میبینید، به ترتیب اولویت برام بنویسید و اگر نیاز به کمک یا راهنمایی داشتید یا سوالی براتون مطرح بود تو قسمت نظرات بپرسید.
انواع مختلف هوش
هوش زبانی: شما به کلمات و داستانها علاقهمند هستید. بازی با لغات را دوست دارید و عاشق مطالعه هستید. دایره واژگان خوبی دارید. از یادگیری زبانهای گوناگون لذت میبرید. به نوشتن نیز علاقه دارید و فهرست لغات را به خوبی به یاد میآورید و قصههای خوبی میگویید.
هوش محاسباتی: شما در جستجوی ارتباطات امور مختلف هستید. به اعداد، مسائل انتزاعی، معما و جورچین علاقه دارید. الگوها، دستهها و نظامها برایتان جذاب هستند و احتمالا فهرستهایی تهیه میکنید.
هوش دیداری (فضایی): رنگ، شکل و بافت توجه شما را جلب میکند. برای یادآوری مسائل، نمودارها، نقشهها و معماها از تصاویر استفاده میکنید، دارای مهارت طراحی، نقاشی یا مجسمهسازی هستید.
هوش فیزیکی (بدنی-جنبشی): شما از انجام فعالیتهای فیزیکی، ورزش و رقص لذت میبرید. هنگام حضور در جلسات یا مهمانیها در اولین فرصت، مستقل میشوفد. شما با مبادرت به کاری و پیشرفت در آن، مهارت میآموزید.
هوش موسیقی: شما به صداها و آهنگها علاقهمند هستید. از اولین سالهای عمرتان به آوازخوانی و گوش دادن به موسیقی مشتاق بودهاید. اشعار و آهنگها را به خوبی به یاد میآورید. موسیقی تأثیر به سزایی بر حال و هوای شما دارد.
هوش احساسی: شما به کاوش در وجود خود و خودآگاهی علاقه دارید. یادداشتهایی از تجربیات، حالات و افکار خود تهیه میکنید، از تفکر و تجسم لذت میبرید و احساسات خود را به خوبی شناسایی و کنترل میکنید.
هوش اجتماعی: شما از معاشرت با افراد و آشنایی با دیگران لذت میبرید. مهمانیها، جلسات، بازیهای جمعی و فعالیتهای اجتماعی موردعلاقه شما هستند. شما با دیگران احساس همدردی میکنید.
هوش محیطی (طبیعتگرا): شما شیفته طبیعت هستید و آنچه را از دید دیگران پنهان است، درک میکنید. شما احتمالا به حضور در خارج از خانه تمایل دارید و به حیوانات علاقهمند هستید. محیط داخلی و خارجی خانه شما موردعلاقهتان میباشد.
هوش معنوی: شما از تحقیق در مورد سؤالات اساسی مربوط به هستی لذت میبرید. شما طبق اصول خود رفتار میکنید و شیوههای طبیعی رفتاز را در موقعیتهایی که در آن قرار میگیرید بررسی میکنید و صاحب عقاید راسخی میباشید.
هوش عملی: شما به خلق پدیدهها علاقهمند هستید، اغلب به تعمیر، اصلاح، مونتاژ یا حل مسائل و مشکلات میپردازید. در حالی که افراد در مورد ملزومات صحبت میکنند، شما ترجیح میدهید وارد عمل شوید و آن کار را عملی سازید.
هرکس با هر سطح از استعداد میتونه توانایی خودش رو بیشتر کنه. مثلا کسی که هوش زبانیش کم هست و دلش میخواد بیشتر باشه، میتونه سطح مطالعهش رو بالا ببره و بقیه موارد هم به همین صورت.
امیدوارم براتون مفید بوده باشه
آدم هرچی بزرگتر میشه همهچیز براش جدیتر میشه، واقعیتر میشه. یک جورهایی همهچیز از اون فاز «حالا باشه بعدا» خارج میشه. یک هو به پشت سرت نگاه میکنی و نیمنگاهی به جلوی روت میندازی و جمله قبلی به جملهی «ای وای چهقدر کار دارم» یا «چیهمه عقبم از همهچی» تبدیل میشه. احساس فشار زمان میکنی و هرچی سطح توقعاتت از خودت بیشتر باشه استرس بیشتری برات به بار میاره. یه عالمه چیز به ذهنت هجوم میاره یا ممکنه ذهنت خالی از هر فکری بشه! خب حالا چی کار کنم؟! به نظرم اینجور مواقع باید بشینی خود ایدهآلت رو برای خودت بنویسی. یعنی چهجور آدمی باشی که به خودت لیبل موفق بودن بزنی و بالطبع از خودت راضی باشی! بعد خب ممکنه چند مورد به ذهنت بیاد همزمان، مثلا موزیک، زبان، و… اما یادمون باشه آدم هیچوقت نمیتونه تو انجام همزمان چند کار بهترین باشه! در بهترین حالت تو همه موارد میتونه متوسط از آب دربیاد. پس کار بعدی اولویتبندیه. و بعد هم تبدیل اون هدف بزرگ به پلههای کوچیک.
من خودم قصد داشتم همزمان با پایاننامه سطح زبان و مطالعهم رو هم بالا ببرم و وبلاگ رو هم جدیتر دنبال کنم. اما آخر دیدم نه تنها به هیچکدوم اونجوری که میخوام نمیرسم، بلکه از همهشم عقبم! این شد که نشستم به اولویتبندی. تصمیم گرفتم این هفته کارای ترجمهای که قراره با رضا انجام بدیم رو تمومکنیم، تا آخر خرداد فشردهوار رو پایاننامه کار کنم و بعد هم یه دوره فشردهی شیشماهه زبان و خب مطالعه هم تفریحی. وقتی آدم تمرکزش رو روی یه کار بذاره، نتیجهای که ازش به دست میاد با زمانی که همزمان چند کار رو انجام میده غیرقابل مقایسهست! میگی نه، امتحان کن
یک وقتهایی هست که غرق میشی تو خواستههات. چیزایی که میخوای اتفاق بیفته، جیزایی که اتفاق افتاده و چیزایی که نیفتاده.
من آدم به شدت پیشرفتگرایی هستم! اصلا نمیتونم به یه زندگی عادی نه تن بدم و نه رضایت. برام مهمه خیلی خاص بودن، خیلی منجصربهفرد بودن، خیلی عالی بودن. از همه لحاظ. رویاهام تو ذهنم چرخ میخورن.
یه انیمه میبینیم با رضا، اسمش باکومن هست. داستان دو پسر که میخوان مانگاکا بشن و سختیهایی که در این راه میکشن. جنس تلاششون عالیه. هرموقع من این انیمه رو میبینم، ترغیب میشم واسه زندگیم بیشتر تلاش کنم و همهچی برام جدیتر میشه. حتی چیزای حاشیهایتری مثل نویسندگی تو وبلاگم، و لذتی که از نوشتن میبرم برام پررنگتر میشه.
باکومن به آدم یادآوری میکنه موفق بودن مستلزم فراتلاشه. کسی که بخواد مهم باشه، موفق باشه، باید روش زندگیش، مسیر زندگیش، دلمشغولیاتش، کاراش، در جهت موفق بودن باشه. خواستن مهمه، ولی خواستن توانستن نیست! خواستن فقط نقش نیت رو ایفا میکنه. خواستن وقتی توانستنه که با عمل در راه خواسته همراه باشه. کسی که میخواد یه تاجر موفق باشه ولی داره به جای کتاب تجارت، کتاب رمان میخونه خواستنش توانستن نیست.
میدونین؟، به نظرم وقتی باید گله کنیم که چرا به خواستههامون نمیرسیم که:
۱. بدونیم چی میخوایم. واقعا چی میخوایم.
۲. بدونیم واسه رسیدن به اون خواسته باید چه کارهایی انجام داد.
۳. نقشه بلندمدت و کوتاهمدت رسیدن به هدف مشخص باشه.
۴. ببینیم برای رسیدن به اون خواسته تا الان چه کارهایی انجام دادیم.
۵. ببینیم کارهایی که انجام دادیم تا چه حد ما رو برای رسیدن به هدف کمک میکنه.
۶. برنامهریزی روزانه، هفتگی، ماهانه و سالانه داشته باشیم.
۷. خودمون رو ارزیابی کنیم تا ببینیم برای رسیدن به هدف چهقدر موفق بودیم و کارهایی که انجام میدیم تا چه حد راضی کنندهست.
همهی اینها هست ولی پیشقدم مهم قبل از اینها، اینه که بفهمیم استعدادهایی که داریم و استعدادهایی که نداریم چیا هستن و تو یه زمینه خاص تا چه حد استعداد داریم و خواستهمون تا چه حد با استعدادمون مطابقت داره. یادمون باشه همه یه استعدادایی دارن ولی مهم شناختن اوناست! هرچهقدر خواستهمون از استعدادمون دورتر باشه مستلزم تلاش بیشتریه و هرچهقدر تو یه زمینه خاص که خواهانشیم، استعدادمون کمتر باشه، نیاز به مبارزه بیشتری داره.
پس دلسرد نباید شد. من به این جمله اعتقاد دارم که هر شکست، مقدمهی یک پیروزیه
گاهی هم از خودت میپرسی حکمتش چیه که خدا این همه تمایل وحشتناک به استقلال و آزادی تو وجودت به ودیعه نهاده و از طرف دیگه، مشکلی رو بهت داده که حتی تو خیلی از کارای جزئی و پیشپاافتاده ناچاری، دقیقا ناچاری، از اطرافیانت کمک بگیری.
و این سوالیه که به قول سیامک عباسی، یه وقتا یه دردایی تو دنیا هست، که آدم رو از ریشه میسوزونه…
شهر بارونی – سیامک عباسی [دانلود]
دیشب که داشتم به خواهرزادهم یاد میدادم چطوری مخ یه دختر رو بزنه و وابسته نشه تو رابطههای نوجوونی، یاد دوران نوجوونی خودم افتادم. اول از این متاسف شدم که چهقدر دوره زمونهی بدی شده که اگر یه پسر بخواد صادقانه دوست داشته باشه و دوست داشته بشه چهقدر دخترا دستش میندازن و قدر پسری که نمیخواد همزمان با چند نفر باشه رو نمیدونن. بعدم غرق خاطرات نوجوونی خودم شدم. زمان ما ویچت و بیتاک و لاین و اینجور چیزا خلاصه میشد تو یاهو مسنجر. از اونجایی که فیسبوک و اینا هم نبود همهجور قشری تو مسنجر پیدا میشد. مثل الان نبود که فقط اون دسته که دنبال سـ.کـ.سچت هستن یا از بقیه شبکههای اجتماعی سردرنمیارن یا بهش دسترسی ندارن سر و کلهشون تو رومهای یاهو پیدا بشه. یاهو مسنجر غول برنامههای ارتباطی بود و کلی ابهت داشت واسه خودش. چهقدر آدمای زیادی رو شناختم و از کنارشون رد شدم. از کسایی که میگفتیم و میخندیدیم تا کسی که به خاطر من که نمیتونستم به یه رابطه جدی نگاه کنم، کارش به افسردگی و یک سال رواندرمانی کشید و بعدش که اینو فهمیدم تا مدتها عذاب وجدان داشتم و در پی جبران.
تو دوره نوجوونیم اونقدر اتفاقات زیاد بود، اینقدر هیجان زیاد بود، که انگار صدها سال ازش گذشته. اون ماجراجوییها کی تموم شد؟ کی بزرگ شدم؟ از فکر کردن به کارها و بچهبازیام لبخند میزنم همیشه. انگار دارم به کارهای یه دختربچهی شیطون نگاه میکنم و نسبت بهش احساس دوست داشتن و درک کردن دارم.
میدونی، من خودم رو با همهی چیزهایی که بودم و نبودم، همه کارهایی که میکردم و نمیکردم، همهی تجربههایی که سارای الان رو ساخته دوست دارم. نسبت به تمام خاطراتم، چه شوخی و خندههای گذرا، چه غم و غصههای ناگذرا، احساس محبت و حس مادرانه دارم! عجیب نیست؟ که آدم نسبت به خودش حس مادرانه داشته باشه؟ عجیبه ولی خب من دارم! احساس میکنم خودم یه بچهای بوده که بزرگش کردم و اون بچه جزئی از وجود منه هنوز و همیشه…
آرامش دارم. آرومم. این واژه بهتر از هر واژه دیگهای حال و هوامو توصیف میکنه!
جمعه، ۲۲ فروردین
صبح بیدار شدم سریالهایی که رضا دانلود کرده بود رو بریزم رو هاردم. با شوق و ذوق ظهر حاضر شدم بریم بیرون. رفتیم کافه اینچیلادو خوردیم. رضا بقیهی هدیههای تولدم رو داد و بالاخره تولدم تموم شد :دی عصر هم سمانه اومد پیشمون کلی صحبت کردیم. سمانه از مکه سوغاتی آورده بود واسهمون ^_^ شال من خیلی خوشگل بود.
موقع برگشتن هوا به نحو دوتفرهای عالی بود. یه جای دنج تو راه پیدا کردیم نشستیم. هی باد میومد شکوفهها میپاشید رو سرمون یه حالت عاشقانهی شاعرانهای ایجاد شده بود. رضا دل نمیکند. دیر شده بود. حدود ساعت ۱۰ برگشتم خونه. بهترین ساعاتش همون یه ساعت آخر بود.
عاشقتر شدم.
پنجشنبه، ۲۱ فروردین
ساعت ۱ رفتیم مرکز خرید که اونجا تو رستورانش ناهار بخوریم ولی خیلی ناگهانی ساعت مرکز خرید که قبلا یه سره بود رو تغییر داده بودن و داشتن همه رو بیرون میکردن! من هم شاکی با نگهبانش صحبت میکردم که چه وضعشه این و اونم همینهکههستوار جوابمو داد. خیلیا همون اطراف موندن تا بعدا باز برگردن تو مرکز. ما هم تصمیم گرفتیم این ۳ ساعت خیابونا رو گز کنیم ببینیم چند مترن! پرسه میزدیم تو خیابون و حرف میزدیم. کنارش احساس میکردم تمام دنیا زیر چرخهای ویلچر منه. آرامش داشتم، واقعی. از مغازههای اون اطراف هم چیزی نپسندیدیم. رفتیم تو یه پیتزا فروشی پیتزا سفارش دادیم و تا فردای اون روز از کردهی خود پشیمون شده و تا پسفردای همون روز همهش در حال آب خوردن بودیم بس که پیتزاش یه جوری بود! بعد هم رفتیم نشستیم یه گوشه و حرف زدیم تا زمان از دستمون پرواز کنه. خوب بود ولی چون برنامههامون به هم خورد یه مقدار حالت وقتکشی به خودش گرفته بود. اما خب کا بلد بودیم وقت رو جوری بکشیم که لذت وافری هم ازش ببریم!
تیرامیسویی که واسهش درست کرده بودم و میخواستم تو یه محیط دنج بخوریم رو مجبور شدیم وسط خیابون میل کنیم، که از لذتش کاست بالطبع!
بعد هم رفتیم تو مرکز خرید و خریدایی که قرار بود انجام بدیم رو نصفه نیمه تموم کردیم. قبلش البته رفتیم چیپس و پنیر هم خوردیم از کافه! نیمی از هدیههای تولدم رو هم ازش کش رفتم که خیلی خوب بودن. ^_^
میخواستیم واسه دو سه نفر دیگه از دوستامون هم هدیه بگیریم که وقت نشد اصلا. آخرشب هم رفتیم زیر پوست شهر قدمزنان، لذت روزی که با هم گذروندیم رو مزهمزه کردیم.