شخصینوشتها
باز آمد، بوی ماه رمضان (بر وزن باز آمد بوی ماه مدرسه)!
یک ماه از کارم مرخصی گرفتم واسه اینکه بتونم بدون شنیدن غر زدنهای مامانم و خب احتمالا ضعف و بیحالی خودم روزه بگیرم. همین دیروز یکی بهم گفت میخوای یک ماه حقوق نگیری به خاطر روزه گرفتن؟ بهش جواب دادم آره و با خودم فکر کردم پول رو واسه چی میخوام؟ واسه لذت بردن از زندگی، واسه شادی. پول رو میخوام واسه زندگی و نه زندگی رو واسه پول. کار رو میخوام واسه احساس رضایت از زندگی نه اینکه واسه راضی بودنم کار کنم. خیلی وقتا حساب کتاب این چیزا از دستمون درمیره و باید مواظب باشیم.
با خودم تو ماه رمضون قرارداد بستم روزی یه کتاب بخونم، یه فیلم ببینیم و یه درس از برنامه آموزشی Rosetta Stone.
از اونجایی که آروم و قرار داشتن جزء اصول زندگی من نیست، همیشه باید یه برنامه چالشی برای خودم تدارک ببینم! آخر این ماه سی تا کتاب خوندم سی تا فیلم دیدم و از این بابت خیلی هیجانزدهام. سعی میکنم از همه کتابهایی که میخونم و فیلمهایی که میبینم اینجا بنویسم.
پینوشت: اینا واسه زندگی شخصی خودمه و مسلما واسه هرکسی صدق نمیکنه. مثلا اونی که داره خرج زندگیو میده و اگر نره سر کار نیازهای اصلیش قابل برآورده شدن نیستن نمیتونه یک ماه مرخصی بگیره، یا اونایی که کار کردن اصلا اونقدر خستهشون نمیکنه که نیاز باشه تو این ماه نرن سر کار و هزار تا چیز دیگه. اونچه من مینویسم در مورد زندگی خودمه، نه یه نسخه که میتونه واسه همه پیچیده بشه.
بعدنوشت: فقط از کتابها و فیلمهایی مینویسم که در موردشون حرفی برای گفتن دارم یا خیلی ازشون خوشم بیاد، نه همهشون.
خیلی وقته که مثل قدیم دستم به نوشتن نمیره، حتی تو چند پست قبل نشستم تحلیل هم کردم، آخرین تلاشم برای بیشتر نوشتن برگشتن به قالب قدیمی پرشین بلاگم بود که جواب نداد!
منطقی هم هست که جواب نده! اساسا من دیگه سارای سال ۸۸ و ۸۹ نیستم!
از اون روزها خیلی سال گذشته.
از اونجایی تسلیم شدن تو ذات من نیست این بار تصمیم گرفتم روش نوتری رو امتحان کنم! اونم پذیرفتن خود جدیدم و نوشتن از زبون و دیدگاه سارای جدید هست! تارا میرکا دیگه حرفی برای گفتن نداره! مگه یه آدم مرده میتونه حرف بزنه؟
حالا فرصت دادن یه مجال تازه به شنیدن از ساراکو هست…
تو همین افکار بودم که رضا بهم گفت برام یه سوپرایز هیجانانگیز داره! و سوپرایزش این قالب تازه واسه وبلاگم بود! و این قالب دقیقا همونیه که میخواستم! همه چیزش! حالا مثل زندگیم، رنگ و لعاب خونه مجازیمم امضای مردی که عاشقشم رو دنبال خودش داره!
دیدی آدم وقتی اتاقشو، خونهشو رنگ میزنه، کاغذ دیواریشو عوض میکنه، یه حس تازگی میپیچه تو وجود آدم؟ مثل عید، مثل نو شدن، مثل خونهتکونی! حس من هم همونه! دیروز رو یه تولد مجدد واسه وبلاگم و وبلاگنویسیم میدونم!
تولد دوبارهم مبارک!
پینوشت: دوستان من ممکنه نتونم هرکسی که منو لینک کرده رو پیدا کنم تا متقابل لینکش کنم، لطفا خودتون اگر منو لینک کردین تو کامنتدونی بهم اطلاع بدین، ممنونم
تیک تاک، تیک تاک
آخرین دقیقههای بیست و چهار ساعتی که جشن میگیریم چون تولدمونه…
دختر بهارم. هفده برام عدد مقدسی شد چون سحرگاهش به دنیا اومدم.
امسال شب تولدم میتونست بهترین باشه و در عین حال تلخترین بود. با خیلی چالشهای درونی دست و پنجه نرم کردم. سخت گذشت، سخت… اما، زنده موندم. انرژیم کمه. هنوز خستهم. انگار یه کامیون از روم رد شده باشه لهطورم اما زندهم. انگار یه چیزی درون من شکسته که اینجوری بااراده و بیاراده اشکم دم مشکمه و از چشمام سرازیر…
روز تولدم اما، روز خوبی بود. با اینکه شاید طول بکشه تا ریکاوری شم و دوران نقاهت روحی و جسمیو طی کنم، اما بهم امیدی هست!
تندباد ریشههای درختمو لرزونده. امیدوارم روزهای ملایمی در راه باشه تا بتونم باز ریشه بدوونم تو خاک و برگهام رو با آرامش به دست باد بسپارم…
آمین.
هر سال آخرین روزای اسفند از سالی که گذشت مینویسم. امسال دوست دارم یه سنت رو به این عادت چند ساله اضافه کنم، اونم نوشتن آرزوها و انتظاراتم از سال جدید.
سال ۹۳ سال من بود، سال اسب، سالی که مدتها منتظر رسیدنش بودم، سال تولد من!
قبلترها در مورد سال ۹۳ یه رویای واقعی دیده بودم. رویاهای من به دو دسته تقسیم میشن. خوابهایی که واقعی نیستن و خودم میدونم غیرواقعی بودنشو، و خوابهایی که واقعی بودن ازش میباره! همون چیزی که بهش رویای صادقه میگن.
دیده بودم که سال ۹۳ ناامیدم میکنه. یعنی اون انتظاراتی که ازش دارم برآورده نمیشه و نشد. امیدهام به بنبست خورد اما از سال ۹۳ ناامید نشدم چون برام اتفاقات خوبی افتاد که اگرچه در جهت مخالف خواستههام بود اما میدونم به نفعم بوده.
سر هفتسین ۹۳ فقط رضا رو خواستم و تنها چیزی بود که ازم دریغ شد :دی
و از همین جا یاد گرفتم باید چندبعدیتر کنم خواستههای سال جدیدمو. گرچه با این وضعیت فکر کنم باید چیزایی که میخوام رو نخوام تا بهشون برسم!
نیمه اول سال ۹۳ به پایاننامه گذشت که جز بدترین دوره تمام دوران تحصیلم بود. بدترین ماهم شهریور بود که همه فشارهای تحصیلی و زندگی به اوج رسیدن. جوری بود که روز دفاعم و روز فارغالتحصیلی اپسیلونی احساس خوشحالی نداشتم. فقط انگار داشتن بهم شوک الکتریکی وصل میکردن و این شوک قطع شده باشه!
دو ماه اول نیمه دوم سال ۹۳ دوره بلاتکلیفی بود، بلاتکلیفی از هر لحاظ. کلاس زبان ثبتنام کردم، مصاحبه کاری دادم واسه گذروندن دوره طرحم و قبول شدم. آذر دیگه داشتم تازه کنار میومدم تازه اون همه فشار رو پشت سر میذاشتم. بهمن ماه کلاس زبانم رو ادامه ندادم و انصراف دادم. شیفتهای کاریم قرار بود زیاد بشه و تداخل پیدا میکرد. اولین حقوقم خیلی کم بود اما به فاصله چهار ماه چند برابر شد! پیشرفت خوبی بود، نه؟
باید بگم پولی که آدم خودش درمیاره اصلا اصلا قابل مقایسه با پول بابا نیست. یه حس استقلال ناب فوقالعاده.
سال ۹۳ برام سال آشتی با کتاب بود بعد از حدود ۶سال دوره دانشگاه به کتابخونی برگشتم. یادم نیست چند تا کتاب خوندم ولی واسه منی که مدتها از کتاب دور بودم یه حس بینظیر بود.
سال ۹۳ سال آشتی با فیلم هم بود! استارت آشتیم از سال ۹۲ خورد اما شروع اصلیش از همین ۹۳ بود. مجموعا صد تا فیلم دیدیم با رضا تا امروز، تا آخر سال ۹۳!
تو سال ۹۳ دوستیهای جدیدی شکل گرفت و دوستیهایی هم کمرنگ شد. کلا از نظر دوستی سال خیلی مهم و عجیبی بود. ارتباطم با رزا پیچیده شد که البته پیجیدگیش نتونست از عمقش کم کنه و احساس میکنم امتحان دوستی رو پشت سر گذاشتیم و بست هم باقی موندیم. ارتباطم با هانی شدیدا عمیق شد. هانی اومد نزدیکم و شد دوستی که نمیشه نباشه! به واسطه کلش آو کلنز (Clash of Clans) ارتباطم با بعضی از کسایی که هیچوقت فکر نمیکردم ارتباط صمیمانهای بینمون شکل بگیره ایجاد شد. فرنوش چنان به دلم نشست که هنوز هم برام عجیبه تو یه مدت به اون کوتاهی من یک نفر رو اونقدر به خلوتم راه بدم! بعد از مدتها دوری نلی رو دیدم. نلی که یه بخشی از وجود منه. دوست داشتم این دیدار سرآغاز اتفاقات تازهای تو این دوستی دیرینه باشه، ولی کنکور داشتن نلی از یه طرف و درگیر شدن خودم با مسائل کاری از طرف دیگه، به اون فرصت مجال بروز نداد و هنوز دلم از این بابت میسوزه… دوستیم با امین رو اصلا نمیدونم چهجوری توصیف کنم، همیشه دوست داشتم طرفم یه داداش داشته باشه و ارتباطمون خیلی با هم خاص باشه! حالا امین مصداق همون آرزو شد. عجیبترین دوستیم اما شاید با نگار باشه. با اینکه ارتباطمون اون حالت صمیمانهی هرچیزی رو واسه هم تعریف کردن نداره، اما نگار عجیب برام عزیزه! کسی اذیتش کنه حسابی بهرگغیرتمبرمیخورهطور دوستش دارم! تنها دوستیم که به سلامت گذشت تو این سال شامل محمد میشد! از دوستیهایی که کمرنگ شدن، پررنگ و کمرنگ شدن ننویسم فکر کنم بهتر باشه. سر کار هم دوستیهایی شکل گرفت که همهشو در حد همون سر کار کنترل کردم. حتی به دوستیهایی که سر کلاس زبان اتفاق افتاد اجازه بال و پر گرفتن ندادم. به قول رضا ظرفیت دوستیهام واقعا تکمیله! آدم واسه تعداد محدودی دوست عمیقتری باشه بهتر از صد و بیست تا دوستی سطحیه خب. اما کلا شاید بتونم بگم تو این سالها عجیبترین و پراتفاقترین سال دوستی رو از سر گذروندم!
خلاصه که اگر بخوام سال ۹۳ رو تو یه جمله توصیف کنم میتونم بگم پیچیده بود!
پینوشت:
۱. از اونجایی که این پست طولانی شد انتظارات و اهدافم تو سال جدید رو تو یه پست دیگه تو همین هفته اول فروردین خواهم نوشت!
۲. از پیشاپیش تبریک گفتن خوشم نمیاد اما از اونجایی که هیچ معلوم نیست بار بعد کی فرصت نوشتن پیدا کنم، سال نو مبارک همراهان عزیزم
فیلم Lucy -2014 با بازی اسکارلت ژوهانسون رو دیشب دیدیم. با اینکه سوژه عمیق و جالب فیلم خیلی جا داشت تا قرمهسبزیطور جا بیفته و پخته بشه، اما به جرات میتونم بگم Lucy یکی از متفاوتترین فیلمهایی بود که تا الان دیدم.
داستان فیلم در مورد دختری بود که خیلی ساده با گرفتن یک کیف از دوستپسری که تازه یک هفتهست باهاش آشنا شده و قبول رسوندن اون کیف به شخص خاصی درگیر ماجرایی میشه که…
(خب اگر قصد دیدن این فیلم رو دارید، توصیه میکنم ادامه پست رو بعد از دیدنش بخونید، در غیر این صورت شما رو به خوندن ادامه پست دعوت میکنم.)
… که اونو تبدیل به خدا میکنه!
فیلم Lucy نکات ضعف زیادی داره و حتی وقتی تموم میشه سوالات بیجواب زیادی رو برای مخاطب باقی میذاره، با این حال یک تصویر عینی منحصر به فرد از خدا ارائه میده که با وجود ناقص بودن بینظیر به نظر میاد!
لوسی که اتفاقی پودر موادی که قاچاقچیها با جاسازی کردن تو بدنش قصد دارن اون رو به خارج از کشور منتقل کنن تو بدنش پخش میشه، حالت روانی خاصی رو تجربه میکنه که پتانسیل دسترسیش به مغزش رو لحظه به لحظه افزایش میده!
همونطور که احتمالا شما هم شنیدین، افسانهای وجود داره مبنی بر اینکه انسانها به حدود ده درصد از پتانسیل مغزیشون دسترسی دارن! و همیشه برای نظریهپردازان طرفدار این فرضیه این به صورت یه سوال مطرح هست که اگر این پتانسیل به بیست، سی، چهل و یا صد درصد برسه چی پیش میاد! Lucy به بیان یک نظریه در جهت اتفاقات ممکنی که در صورت افزایش این پتانسیل رخ میده میپردازه.
خیلی جالبه که ما همگی خودمون رو مرکز دنیا میدونیم و همیشه معتقدیم وجودی که هرکس یه اسمی براش داره و اغلب ما به عنوان خدا میشناسیمش، چرا به ما التفات خاصی نداره چون ما خاصتریم ما بهتریم و ما باید بیشتر دیده بشیم! حالا Lucy این موضوع رو مطرح میکنه که در نگاه گسترده و اگر زمان مطرح نباشه، وجود ما در حد یک روشن خاموش شدن چراغ هم به چشم نمیاد! وجود داشتن ما تو زمان هست که معنا پیدا میکنه!
«هر سلول، سلولهای دیگه رو میشناسه و با اونا ارتباط برقرار میکنه. اونا هزار بیت در ثانیه اطلاعات بین خودشون تبادل میکنن. گروه سلولی با همدیگه یک شبکه ارتباطی عظیم رو شکل میدن که باعث تغییر ماده میشه. سلولها به هم میپیوندن، یه شکل به خودشون میگیرن، بدشکلی، بازسازی شکل، فرقی نداره، همه یکسان هستن. انسان خودش رو منحصر به فرد در نظر میگیره، بنابراین، اساس کل نظریه موجودیت رو یگانگی خودشون قرار دادن. یک واحد اندازهگیریشونه اما اینطور نیست! تمام سیستمهای اجتماعی که ما قرار دادیم یه طرح خلاصه محضه. یک به اضافه یک میشه دو، تمام چیزی که یاد گرفتیم. اما یک به اضافه یک هرگز مساوی دو نبوده. در حقیقت هیچ شماره و هیچ نوشتهای وجود نداره. ما موجودیتمون رو تدوین کردیم و در حد و اندازه انسان درآوردیم تا قابل فهم بشه. یه مقیاس ساختیم بنابراین میتونیم مقیاس غیرقابل فهم و سنجش رو فراموش کنیم.
– اما اگر انسانها قابل اندازهگیری نیستن و دنیا تابع قوانین ریاضی نیست، همه اونا تابع چی هستن؟
– از یک ماشین با سرعت کم در جاده فیلم بگیرین، سرعت تصویر رو به اندازه نامحدود زیاد کنین، ماشین ناپدید میشه! پس چه اثباتی از موجودیت اون داریم؟ زمان به موجودیتش مشروعیت میده! زمان تنها واحد حقیقی اندازهگیریه! بدون زمان ما وجود نداریم!»
اما داستان به اینجا ختم نمیشه، لوسی با گرفتن بالاترین دوز ممکن اون مواد، ظرفیت مغزی خودش رو به صد در صد میرسونه و ناگهان ناپدید میشه! و در پاسخ به سوال کسی که میپرسه پس اون کجاست؟ پیام میاد که «من همهجا هستم!» و لوسی به استعارهای از وجود خدا تبدیل میشه!
با اینکه من فکر میکنم این فیلم رویکردی انسانگرایانه داره و میگه خدا در واقع انسانی با ظرفیت کامل مغزی هست و هر انسانی میتونه یک خدا باشه، و با وجود همه ناپختگیهای فیلم، یکی از عینیترین تصوراتی رو که میشه از خدا داشت ارائه داده و از دید من واقعا قابل تحسینه!
دیدن این فیلم رو بهتون توصیه میکنم. شاید باعث بشه دیدتون روکلیتر کنید و دست از این فکر برداریم که جهان دور ما میگرده!
حس میکنم اینقدر کار دارم که کارش از جا شدن تو واژهها گذشته. باز اسفند… اسفند! روزهای تکاپو و انجام کارهای نیمهتموم سالی که نفسهای آخر رو میکشه و آخرین زورتو میزنی تا به یه سرانجام نسبی برسونیش! انگار که این اسفند هست که تعیین میکنه سالی که گذشته سال خوبی بوده یا نه، از خودت راضی هستی یا ناامید شدی.
میدونی، این بدو بدوهای دم عید نماد همین دقیقه نودی بودنمون تو همه مسائل زندگیمونهها. هرچند، دقیقه نود دویدن و تلاش کردن بهتر از اینه که حتی آخرین لحظات رو آدم درنیابه اما، چه حیف از دست دادن ده یازده ماه و به خود اومدن تو یکی دو ماه آخر. صد افسوس که با اومدن سال جدید، باز روز از نو و روزی از نو!
خلاصه اینکه، چه خوبه که آخرای اسفند هرکدوم از ما، یه برنامه، یه پلن، یه سری هدف و خرده هدف داشته باشیم واسه سال جدید و تکلیفمون با خودمون از قبل مشخص باشه که اسفند سال بعد اگر کجای روزگارمون باشیم از خودمون احساس رضایت خواهیم داشت.
یه خودکار، یه کاغذ و یک جو همت، مواد لازم واسه تهیه لبخندی هست که دمدمای عید سال بعد، میتونی خودت به خودت هدیهش بدی.
گاهی وقتا که حوصله نداشتی، کلافه بودی و حس کردی از همهچی بریدی، بشین یه غذای موردعلاقه که بتونی ازش لذت ببری رو بخور! حوصله آدم هم نیاز به سوخت داره! سوختش فقط غذا نیست، غذا با چاشنی لذته، لذت غذا!
باور کن میتونی به حرفم اعتماد کنی! جواب میده، آره! در حد یه معجزه!