شخصینوشتها
این روزها، روزهای خوبی ِ. دوران جدیدی از زندگیم شروع شده که سرشار از احساس مفید بودن ِ. دقایقم رو با کارهایی پر میکنم که خیلی وقت بود دوست داشتم انجام بدم. یک جورهایی به قول خواجهامیری “درگیر آرامشم”.
آدمها ممکن ِ خیلی چیزا داشته باشن یا خیلی چیزا نداشته باشن، اما چی باعث میشه گاهی “دارا” ناراضی باشه و “ندار” راضی؟
بذارین منظورم رو از “رضایت” توضیح بدم. یه وقتی فرد میگه من از زندگیم راضیام و این به معنای قانع بودن ِ. یعنی طرف به همین زندگی کنونیش قانع ِ و لزومی نمیبینه باز هم به سمت کمال و بهبود حرکت کنه. اما معنای دوم “رضایت” این ِ که در عین لذت بردن از اونچه که اکنون هست، بدون استرس و ترس به سمت بهتر شدن گام برمیداره. منظور من هم همین معنای دوم هست…
به نظر من کسی میتونه از خودش راضی باشه که به قول راجرز، روانشناس انسانگرا و پدیدارشناس، تمام تجارب خوب و بدش رو بپذیره و باز هم خودش رو دوست داشته باشه. کسی که برای دوست داشتن خودش شرط بذاره، همیشه تو اضطراب و وحشت زندگی میکنه. چرا؟ چون اگر هر کدوم از اون شرطها نقض بشه، فرد احساس بیارزشی میکنه و به نظرش کل وجودش در معرض از هم پاشیدن قرار گرفته. اما کسی که در عین تلاش برای بهتر شدن، خودش رو در هر شرایطی بپذیره و دوست داشته باشه، دیگه نمیگه اشتباه کردم، دیگه حسرت نمیخوره و کل زندگیش به آه کشیدن واسه نداشتههاش سپری نمیشه. چنین فردی، هر اتفاقی رو یه تجربهی جدید میبینه که میتونه بهش تو مسیر کمال کمک کنه، اون رو پختهتر و عمیقتر کنه، و حتی، خیلی جاها حکم نقشهی راه رو داشته باشه براش.
۱ – همین دیروز یا پریروز بود که نوشتم مدتی نیستما.
زمان… انگار عقربهها تو یه مسابقهی ماراتن گیر افتادن که اینجوری از پی هم میدون.
روزهایی که گذشت، به ظاهر خوب نبودن. مثل اینکه ابر و باد و مه و خورشید و فلک دست به دست هم داده بودن تا قدرتشونو به رخ بکشن و نذارن من درس بخونم! از مسائل عاطفی گرفته تا خانوادگی و حتی از دنیا رفتن شوهر عمهم و شوهر خالهم! مهمون از راه دور، مسائل مربوط به داداشم و الی آخر. ولی من تصمیم گرفته بودم به روزگار بگم “زهی خیال باطل”. واقعا نشستم سر درسم، هرچند تمرکز کردن تو این شرایط سخت بود، ولی این فایده رو واسهم داشت که چون سرم خیلی شلوغ بود، توانم برای تحمل اتفاقهای بد بالا رفته بود!
خلاصه هرچی بود گذشت و من با توجه به شرایط، واقعا از خودم راضیام…
۲ – مچکرم از انرژی مثبتتون و در جواب به همه باید بگم کنکور خوب بود. کنکور ارشد زیاد سخت نیست. اگر کسی وقت بذاره میتونه راحت قبول بشه. من نسبت به وقتی که گذاشتم تقریبا راضیام. خودم حس میکنم قبول میشم، و نگرانش نیستم. سپردم به خدا، و وقتی به اون تکیه میکنم دیگه هیچی نگرانم نمیکنه.
۳ – قصد دارم کمکم آرشیو وبلاگ قبلی رو اینجا وارد کنم. از اونجایی که پرشینبلاگ لطف کرده و کامنتهای نوشتههام رو دزدیده و جزء آرشیو به من تحویل نداده، هیچکدوم از نوشتههام نظرات شما رو به همراه نداره. خیلی از این موضوع ناراحتم چون نظرات شما به اندازهی خود نوشتهها واسهم ارزش داشت و خیلی خاطرات قشنگی رو برام زنده میکرد، اما متاسفانه کاری از دستم برنمیاد. و جا داره از این بابت، از تک تک کسانی که لطف کردن و برام نوشتن عذر بخوام…
درگیر ِ یک تنهــایی ِ بیدیوار…
آهنگی که مدتی ِ همراه ِ شبهای من ِ، Love Story [دانلود]
از احوالپرسی به سبک ایرانی متنفرم! اینکه طرف سال به سال تورو نمیبینه و حتی مردن و نمردن تو چندان واسهس تفاوتی نداره [چون نه بودنت تو زندگی اون اثر داره نه نبودنت، و بالعکس!]، وقتی یه اتفاقی رخ میده، مجموع همین دسته از افراد، که اکثریت قوم و خویش و ایل و تبار رو دربرمیگیره، به تکاپو میافتن که کل جریان رو با جزئیات بفهمن و در آخر بپرسن خب الان حالش خوب ِ؟ صد البته بیشترشون به همین “حالش خوب ِ؟” اکتفا میکنن و حتی آدم رو شرمندهی لطف (!) خود مینمایند، ولی آخه چرا باید وقتمون به این بگذره که خودمون رو موظف میدونیم چون فلانی فامیلمون ِ، حالش رو بپرسیم!
حالا چرا میگم این موضوع جنبهی صوری داره؟
فرض کنین شوهرخالهی من سکتهی مغزی کرده، بعد مامان من زنگ زده حالشو پرسیده، و واقعا هم تمام اعضای خانوادهی ما واسهمون مهم ِ حالش خوب بشه، بعد همهمون [من، خواهرم و دوتا برادرم]، از طریق مامان میدونیم که وضعیت حالش چطور ِ، ولی از اونجایی که زشت ِ و اینا، ما هم باید زنگ بزنیم حالشو بپرسیم و خالهم دقیقا همون حرفا رو واسه ما هم تکرار کنه! [البته پر واضح ِ که من به خاطر عرف و حرف مردم زیر بار کاری نمیرم و با اینکه این یه مثال بود، محال ِ چون همه یه کاری رو میکنن منم بکنم.]
حالا تو این مثال، شرایط جوریه ِ که خوب و بد بودن حال طرف واقعا واسه ما مهم، و باز تا حدی قابل درک ِ. یه مثال دیگه میزنم:
این بار در نظر بگیرین که مادر شوهر خالهم رو به موت ِ. بعد این آخه چه ربطی به مثلا مامان من داره که یه بار از خالهم حالش رو بپرسه و یه بار هم از خانوادهی شوهر خالهم؟
فکر نکنین این واسه اون خانواده باعث میشه از این حمایت اجتماعی به وجد بیادها، نه! من اکثر مواقع میشنوم که میگن وای که خسته شدیم اینقدر تلفن جواب دادیم و ملت واسه عیادت رفتن و اومدن!
بعد میدونین کجای قضیه از همه جالبتر ِ؟ اینکه مردم آنچنان ناآگاه، و طبق عادت زندگی میکنن که با اینکه این روند واسه خودشونم خستهکنندهست ولی اگر همین احوالپرسیهای معمول ِ مسخره اتفاق نیفته، میشینن وقت گرانبهاشون رو صرف فکر کردن به این موضوع میکنن که کیا زنگ نزدن و اینکه اون افرادی که زنگ نزندن یا نیومدن، چه آدمای نمک به حرومیان!
چند روزی هست که داداشم دچار افکار عجیبی شده که اصطلاح روانشناسیش “هذیان”ِ. البته این واژه بین مردم هم متداول ِ که به معنای علمیش هم نزدیک ِ. هذیان یعنی باور غلط دربارهی یک حقیقت بیرونی، که حتی با وجود ثابت نشدن و دلیلهای متعدد مبنی بر غلط بودنش، باز هم فرد عمیقا به اون باورش میچسبه. در واقع فکر میکنه فقط افکار خودش واقعیت داره. و البته انواع متعددی هم داره، که هر کدوم تو یه بیماری خاص بارزتر ِ.
اینقدر این اتفاق ناگهانی بود که هنوز شوکهام! انگار واقعا انتظار داریم حادثه قبل از وقوع، خبر اومدنش رو بده؛ غافل از اینکه هیچکس در امان نیست. نه از مشکلات جسمی، و نه روانی. عمیقا معتقدم “آدمی است و دمی”!…
در عرض بیست روز علایمش پدیدار شد. اول به شکل افکار وسواسی و بعد هذیانی. من با این سواد اندک، که هنوز مدرک کارشناسیم رو هم نگرفتم، میتونم راحت بگم اسم مشکلش، “اختلال شخصیت پارانوئید” [کلیک] هست، بعد دکتر بیشعور اعصاب و روان، تشخیص داده بود افسردگی سایکوز!! که واقعا نمیدونم از بیسوادیش ِ یا بیدقتیش. بعد هم یه سری قرص تجویز کرده بود که وقتی دو سه روز خورد به مراتب حالش بدتر شد. البته من همون موقع به همه گفتم شک دارم این تشخیص درست باشه، ولی حرف ِ متخصص اعصاب و روان کجا، و حرف ِ من ِ هنوز کارشناس ِ روانشناسی نشده کجا!!
در عرض یک هفته، علایمش شدید شد و من تو این مدت علیرغم اینکه خودم به شدت تحت فشار بودم [هم روزهای قرمز تقویمم بود و هم افسردگیای که همیشه تو دوران امتحانات گریبانم رو میگیره همراهم…]، نقش کوه رو به عهده داشتم. وقتی گریه میکردن یا اعصابشون خورد بود، میگفتم جمع کنین خودتونو، و اینقدر بالای منبر میموندم تا همه چیز رو روبهراه کنم.
امروز طی یک عملیات پلیسی-اورژانسی، بردیمش بیمارستان. فکر میکنین مسئولین چی فرمودن؟؟ اینکه تخت خالی ندارن!! درحالیکه دستام میلرزید و صدای قلبم رو تو دهنم میشنیدم، چندتا بیمارستان که میشناختم زنگ زدم، و همه به اتفاق گفتن که تخت خالی ندارن!
جا داره از همین تریبون به تمام مسئولین و دستاندرکاران عرض کنم که: خاک بر سرتون!
یکی از ویژگیهای ما ایرانیها، پنهان کاریمون ِ! اینقدر اعتماد به نفسمون پایین ِ، که نمیتونیم تصور کنیم دیگران ما رو همونجوری که هستیم، و با تمام چیزهایی که نیستیم دوست داشته باشند.
همیشهی خدا اینقدر دخالت و فضولی و اظهارنظرهای نابهجا به پستمون خورده، که دیگه چشممون ترسیده! نکنه فلان موضوع رو دربارهی من بفهمن و پشتم حرف بزنن؟؟
یکی نیست یادمون بندازه بذار بگن هرچی که دلشون میخواد! من و تو که مسئول افکار دیگران نیستیم، هستیم؟ هرکس به اندازهی درک خودش میفهمه. درکش از کجا شکل گرفته؟ از قدرت ذهنی ذاتی، محیط، آدمهای اطراف فرد، تجربه، چالشهایی که زندگی ایجاد کرده، مسائل و مشکلاتی که گریبان ِ فرد رو گرفته، سطح مطالعه، میزانی که تو زندگیش به تفکر و خودشناسی پرداخته، و غیره.
هرکس تو بعضی موارد قوی ِ و تو سایر مسائل لنگ میزنه.
اگر یکی تورو اونجوری که هستی نمیتونه دوست داشته باشه، مشکل از تو نیست؛ موضوع این ِ که اون تورو نمیفهمه. اگر قرار باشه تو آدم دیگهای بشی، صرفا به این خاطر که دیگران دوستت داشته باشن، دیگه تو، اونی که نشون میدی نیستی. تو یه شخصیت اجتماعیپسند واسه خودت ایجاد کردی، که آدمها برات هورا بکشن. اما واقعا این هورا کشیدن، ارزش ِ این رو داره که از تو فقط یه پوستهی تهی باقی بمونه که هر روز از خودش بیزارتر میشه؟…
یه جایی خوندم: مرا همینگونه که هستم دوست بدار، بیش از این را همه میتوانند دوست داشته باشند.
تولد سه سالگی نوشتههای وبلاگیم مبارک…
ممنونم از رضا که باز هم یادش مونده بود و سالگرد روزی که وبلاگنویسیو شروع کردم، رو بهم تبریک گفت. بله! دو روز مونده به سال میلادی جدید، روزی بود که من شروع کردم به نوشتن…
جهت توضیح –> رضا یکی از دوستان وبلاگی من هست که از روز اولی که نوشتن رو شروع کردم خوانندهی من ِ. و به داشتن همچین خوانندهی وفاداری، که حتی با اینکه وبلاگ نداره، همیشه با من همراه بوده، واقعا افتخار میکنم.
یه خواهش دارم! میشه برام بنویسین از کی من رو میخونین؟ و سوال دوم اینکه تو این مدت نظرتون نسبت به نوشتههای من چی بوده؟ دوست دارم باهاتون آشنا بشم و سال بعد، وقتی دوباره این سوال رو میپرسم، ببینم چند تا اسم آشنا هست.
مثل یه جور بازی یا سرگرمی ِ پارتی مانند!
حتی اگر یک هفتهست که با من آشنا شدین، برام بنویسین.
پینوشت: سعی میکنم نظرات رو زود تایید کنم و جواب بدم. پیشاپیش مرسی از وقتی که میذارین.