شخصینوشتها
از اون دسته آدمهای از ازدواج گریزون بودم که حتی در برابرش یه سپر دفاعی هم محض اطمینان داشتم که نکنه یه وخ جذابیت مراسم رومانتیک “ویل یو مری می” و رد و بدل شدن حلقه سر سوزن هوش و عقلم رو ببره و دلم بخواد تجربهش کنم! مواقع اندکی هم که مقدار خفیفی احساساتی میشدم به خودم تذکر میدادم خر نشی یه وخ، و از کنارش به راحتی و دلچسبی ِ نوشابه خوردن گذر میکردم!
جوری بودم که اصول و لزوم امضا کردن تو یه دفتر واسه متاهل به شمار اومدن از توان درک قوهی عقلانیم خارج بود و علامت سوالی تو ذهنم بولد میشد حاوی این مفهوم که آدم میبایست خودش تکلیفش رو با خودش روشن کنه، نه تکلیفش رو با یه سری کاغذ پاره!
این شد که ذهنم نمیپذیرفت منطق ِ خوندن یه سری جمله و امضا توی یه دفتر، حاکی از اینکه بدونن صاحاب داری و چپ نگات نکنن! که صد البته از اونجایی که سیر پیشرفت فرهنگمون گوش فلک رو کر کرده، وقتی این عه ریلشن شیپ باشی گویا واسه یه عده جذابتر هم میشی!! اعتقادم این بود که این رفتار خود آدم هست که تعیین میکنه متاهلی یا مجرد، تو رابطه هستی آیا یا نه…
به تجربه اما دریافتم که عقاید زیبا و بسیار شیک من، به درد همون مدینهی فاضلهای میخوره که به ذهن خدا نرسیده به سیستم بشریت اضافهش کنه و فقط بهتره بندازمش تو صندوق پیشنهادات، برای ورژن بعدی دنیا! باشد که مثمر ِ ثمر باشد!
حالا، عقاید ِ تعدیل شدهم همونی هست که قبلا بود، ولی… ولی به قول رضا یزدانی: “آدم یه جاهایی رو مجبوره!”
مدتهاست از اخبار گریزونم. اون آدمی که اخبار رو دنبال میکرد تحلیلشو مینوشت، سیـ.ـاسیبازی درمیآورد توی من مرده… جریان به اینجا هم ختم نشد. یک زمانی سر پرشوری داشتم برای بحث کردن. جدال عقلانی. ساعتها وقت میگذاشتم تا به روش سقراط، همون گفتگوی دیالکتیک، به طرف بفهمونم میشه جور دیگهای هم به قضایا نگاه کرد و نمیفهمید. اصرار داشت بگه دنیا فقط از دریچهی چشم من واقعیت داره و من در پی اینکه بگم تعداد واقعیتهای ممکن ِ جهان بیرونی، به تعداد آدمهاست، به تعداد راههای رسیدن به خداست، که بگم روابط بین آدمها رو نمیشه تو یه واقعیت مطلق خلاصه کرد، که تفاوت هست بین باور و واقعیت، بین واقعیت و حقیقت… اما این روزها، خیلی وقت ِ که راه و روش عیسی به دین خود موسی به دین خود رو در پیش گرفتم. وقتی کسی میگه اینجوری هست اونجوری نیست سر تکون میدم. میگم هوم… عجب… جالبه… و تموم میشه. همراه با اون بحث، یه تیکه از من هم تموم میشه. همون تیکهای که شوق و ذوق داشت جریان فکری، ایستا نبودن رو، به ذهن دیگران هم بپاشه…
حالا اما یاد گرفتم، آدمها از ناهماهنگی شناختی بیزارند و از حل و فصل کردنش گریزان! یعنی اینکه یک فکر جدیدی، مخالف یا متضاد با افکار قبلی بیاد و بشینه وسط یه عالمه فکر متحد! هماهنگ! یکدست! و صد البته که آسونترین راه، نادیده گرفتنشه…
لبخند میزنم و میگذرم و به انتخاب آدمها احترام میذارم!
موضوعی که بر خودم واجب میدونم بهش اشاره بنمایم، مربوط میشه به اپیدمی تبریک گفتن ولنتاین!
این اپیدمی بدین نحو میباشه که مردم با ولنتاین به مثابهی نوروز یا کریسمس برخورد کرده و لازم میدونن به هرکس برمیخورن، اعم از دوست و فامیل و همکار و پسر همسایه ولنتاین رو تبریک بگن!
ولنتاین روز عشق هست. روزی که عشاق با همدیگه سپریش میکنن و کنار هم خاطرات دونفره میسازن. پس به همدیگه sms تبریک ولنتاین نفرستیم لطفا! به کسی تبریک بگین که باهاش این لاو هستین. به همین سادگی!
یه سریال میبینیم به اسم Game of Thrones. تو قسمت اول، یکی از شخصیتهای سریال، ایمپ، که یه کوتوله هست، به یکی دیگه از شخصیتها، جان، که حرومزادهست، حرف خیلی قشنگی زد. قبلش این توضیح رو بدم که سریال Game of Thrones یه سریال افسانهای-تاریخی ه و حرومزاده بودن طبق خط داستانی، چیز خیلی بدی ه و مردم و حتی عوامل سلطنتی اونو مایه ننگ میدونن. ایمپ با کوتوله بودنش مشکلی نداره اما واسه جان، اشاره دیگران به حرومزاده بودنش دردناک ِ.
ایمپ: “بذار یه نصیحتی بهت بکنم حرومزاده. هیچوقت چیزی که هستی رو فراموش نکن. چون بقیه دنیا فراموشش نمیکنن. مثل یه زره تنت کن. و اینجوری هیچوقت وسیلهای برای آزارت نمیشه.”
وقتی نقطهضعف یا ویژگی غیرقابل تغییری داری، یا تغییر دادنش از توان تو خارج ِ، که اشاره کردن دیگران بهش، باعث آزارت میشه، معنیش اینه که هنوز خودت رو نپذیرفتی! و اگر خودت، خودت رو نپذیری، چطور انتظار داری دیگران بپذیرنت؟ بقیه تورو همونجوری که هستی دوست نخواهند داشت، وقتی خودت، خودت رو همونجوری که هستی دوست نداری.
چیزی که آزارت میده و در مورد خودت دوست نداری رو به عنوان یه بخش از خودت قبول کن! سعی کن چیزای بد قابل تغییر رو در مورد خودت عوض کنی. تلاش کن هر روز آدم بهتری باشی. اما چیزای غیرقابل تغییر رو تنها بپذیر و رها کن… سخت ِ اما شدنیه!