شخصینوشتها
حال و روز این روزهام رو میشه در دو کلمه خلاصه کرد: خسته و منتظر!
اصولا و معمولا چندان آدم اهل درد دلی نیستم. منظورم از درد دل، فقط درد نیستا، منظور حرفای دل هست کلا. کم پیش میاد و واسه افراد معدودی خودافشاگری میکنم. حالا اینکه میگم معدود، منظورم دو سه نفره. اسم نمیبرم که دعوا نشه چون دوستای زیادی اینجا رو میخونن :دی
ممکنه واسه بعضیهای دیگه هم بگم البته، اما خودم پیشقدم نمیشم. به اصطلاح باید ازم حرف بکشن! باید بپرسن تا به حرف بیام. یه وقتایی جون طرف به لبش میرسه تا دو جمله بگم. در این حد. اینا هم دوستای صمیمی هستن. ولی خب از یه جنس دیگه.
با وجود این، آدم در ظاهر زودجوشی هستم. زود گرم میگیرم راحت برخورد میکنم. اما در باطن به شکل کلهشقمانندی دیرجوشم. یعنی اینکه دیر صمیمی میشم. دیده شده که افرادی بودن چند سال تلاش کردن با من صمیمی بشن اما نشده که بشه. نه اینکه خیلی آدم مهمی باشما. دارم میگم طرف عملا بهم گفته از این اخلاق من در عذابه و دیگه نمیدونه چی کار کنه که من پا بدم واسه روابط جیجیباجیتر. انگار که زوری باشه صمیمی شدن، یا قسمت نباشه خب. من اما خودم از این اخلاقم خرسندم.
به عبارت بهتر، اگر صمیمیت رو یه مقیاس ۱۰درجهای در نظر بگیریم، همون دو سه نفر فقط از مرز ۶ رد شدن. سایر دوستان صمیمی بین ۳ تا ۶، و بقیه که دوست عادی هستن هم در حد همون ۲ یا کمتر باقی میمونن.
حالا چرا دارم اینا رو مینویسم؟ چون حرصم گرفته. چون این زودجوشی من در ظاهر، واسه یه سری سوءتفاهم ایجاد نموده که من باهاشون صمیمیام. یه دسته دومی هم هستن که چون خودشون با من صمیمیان، دیگه منم باید صمیمی باشم لابد! تا اینجای امر، خب مهم نیست. فکر کنن. اما داستان وقتی شروع میشه که بر اساس اون فکر خودشون، انتظار و توقع ایجاد میشه. یا حتی میان میگن چرا تو با فولانی که دشمن ماست صمیمی هستی؟ منم خب خویشتنداری میکنم و نمیگم به تو چه. نمیگم من با خود تو هم صمیمی نیستم ولمون کن بابا حال داری. حتی نمیگم خوش و بش رو نذار به حساب صمیمیت در کل! به یه “عجب” اکتفا میکنم و رد میشم.
شما هم تو ارتباطاتون، اگر به کسی برخوردین که آدم راحت و گرمی هست، فک نکنین حتما آدم زود صمیمیشویی هم هست!
پینوشت: اصن از وقتی این قالب جدید و در واقع همیشگیم برگشته نطقم باز شده باز. خوشحالم
اگر دوست نداری یه خاطره، یه دعوا، یه مشکل، یا یه فرد رو به یاد بیاری، و به مرور، یه جایگاه خیلی محو و دور رو تو ذهنت بهش اختصاص بدی، تا میتونی واسه آدمای کمتری تعریف کن! چون خودت بالاخره دیر یا زود برات خیلی کمرنگ خواهد شد. خودت یادت میره اما، اما دیگران، دیگران هرگز از یاد نخواهند برد…
هرچی آدمای بیشتری بدونن، گذر کردن از یه خاطره یا یه شخص، سختتر خواهد بود.