بدون شرح
مرسی از لطف کسانی که واسه پست قبل کامنت گذاشتن. ترجیح میدم کامنتا رو واسه خودم نگه دارم و تایید نشده باقی بمونه. ممنون از کسانی که لطف داشتن و گفتن باید بمونم و ممنون از دو نفری که گفتن آره بهتر ِ برم.
من همیشه واسه نظرات دوستان احترام قائل بودم ولی در این مورد و هر تصمیم دیگهی مهم زندگیم اگر واقعا تصمیم بگیرم کاری رو انجام بدم کسی نمیتونه نظرم رو عوض کنه. [هرچند شدیدا از پیشنهاداتتون استقبال میکنم]
فقط واسم سوال بود که این دو نفر به نمایندگی همه کسانی که فکر میکنن بهتر ِ من برم چرا خودشون رو ملزم میدونن اینجا رو بخونن! و جالب این ِ که از خوانندههای ثابت من هم هستن! واقعا چرا؟؟
به هرحال من منظورم این بود که دارم به عنوان یه گزینه بهش فکر میکنم؛ برخلاف قبلا که فکر میکردم همیشه بلاگر خواهم موند. ولی تصمیم خاصی در این مورد نگرفتم. نمیدونم چرا تقریبا همه فکر کرده بودن این پست یعنی نتیجهی فکرم و تصمیمگیری نهایی ِ.
شاید هم به قول مانلی عزیزم لازم ِ حال و هوای اینجا، سبک و سیاقم رو عوض کنم، به جای رفتن! شاید بعد از کنکور که سرم خلوت میشه و وبگردی رو از سر گرفتم دوستانی پیدا کنم که لذت وبلاگنویسی رو دوباره در من زنده کنن. شاید، شاید، شاید. ولی با همهی اینا حتی اگر برم هم همیشه در اینجا رو باز نگه میدارم….
پینوشت: به ندرت ابی گوش میدم. صداش عالی ِ اما من نمیتونم زیاد ارتباط برقرار کنم باهاش. این آهنگش اما…
یه عاشق چیزی جز عشق تو سرش نیست / یه عاشق فکر سود و ضررش نیست
همه خوب و بد قصهشو میخواد / یه عاشق نگرون آخرش نیست…
یه انرژی مثبتی رو انتقال میده که ناخودآگاه با شنیدنش لبخند میزنم از اول تا آخرش.
تقدیم به همهی عشاق [دانلود]
دارم به این فکر میکنم که وبلاگنویسی رو بذارم کنار.
به نظرم گفتنیها رو گفتم.
روزمره نویسی هم با سبک و سیاق و چارچوبی که واسه این وبلاگ ساختم جور نیست.
فعلا در حد فک کردن ِ اما من معمولا چیزایی که به طور جدی بهشون فکر میکنم رو عملی میکنم. به قول محمد [یکی از دوستان عزیزم]، فقط حرف نمیزنم و اهل عملم.
نمیدونم.
شاید…
بعضیها تکلیفشان با خودشان هم مشخص نیست، با تو که جای خود دارد!!
آنها فقط از «فهمیدن» تو میترسند. از «تن» تو هر چهقدر هم که قوی باشد، ترسی ندارند. از گاو که گندهتر نمیشوی، میدوشندت! از خر که قویتر نمیشوی، بارت میکنند! از اسب که دوندهتر نمیشوی، سوارت میشوند!، اما آنها فقط از «فهمیدن» تو میترسند.
* دکتر شریعتی
پینوشت: این چند روز خیلی درگیر بودم. فردا به کامنتهای پست قبل جواب خواهم داد. و… خواهم نوشت.
لحظاتی وجود دارند که دراز کشیده ای
خیره به آسمان
و یک چیزی مثل صاعقه وجودت را خالی میکند.
زیرلب میگویی:
دیگه مهم نیست!
و یک چیزی توی زندگی ات تمام میشود
بترس از روزی که دیگر برایم مهم نباشی …
+ منبع: پیج من … قلم … تنهایی
پینوشت: از این نوشته خوشم اومد که گذاشتم و ربطی به زندگی شخصیم نداره…