عاشقانهها
خسته بودم. خسته از اینکه واسه هرچیزی تو زندگیم باید جون میکندم اما بازم دلم یه زندگی معمولی نمیخواست! خودم انتخاب کرده بودم این راه رو. خواسته بودم یه زندگی بسازم که فقط مال منه و درد خلاف جریان آب شنا کردن رو به جون خریده بودم. مسیری که من تا الان اومدم یه انتخاب بود. یه گزینه میون هزاران گزینهی روی میز! هیچوقت به عبارت «چارهای نداشتم» اعتقاد نداشتم. از نظر من همیشه انتخابی وجود داره! حتی هیچ کاری نکردن هم خودش یه انتخابه!
اما دیگه خسته بودم. آستانه تحملم اومده بود پایین. نمیکشیدم دیگه انگار! از اون لحظهها که همه چیزایی که بلده امونتو ببره با هم خراب میشه سرت. گفتم خستهم. از آدما خستهم. از اینکه نمیدونستم چی نصیبشون میشه از این حجم بدی کردن!
گفت میدونی مشکل تو چیه؟ اینکه از یه سیاره دیگه اومدی! با آدمای اینجا جور نیستی. واسه همینه که خیلی وقتا احساس درک نشدن بهت دست میده!
گفت و گفت. خیلی چیزا گفت. شاید اگر هرکس دیگه این حرف رو زده بود، با یه لبخند با مفهوم مرسی لطف داری رد میشدم ازش! اما رضا که اینو گفت، کسی که اونقدر منو میشناسه و بلده حساب احساسش رو از شناختش سوا کنه، آروم گرفتم. رنگ لبخندم مفهوم ایبابا چهقد عاشقتم گرفت به خودش!
شنبه ۲۳ فروردین
قرار بود واسه اولین بار دو تایی بریم سینما. خیلی ذوق و شوق داشتم چون از آخرین باری که رفته بودم سینما چنان میگذشت که اگر نگیم به عهد دقیانوس نزدیک میشد، در کمال تعجب میرسید به فیلم دو زن! قرار بود پیاده بریم چون رضا گفته بود نزدیکه!! بعدها فهمیدم تو دیکشنریش نزدیک با پنج-شیش کیلومتر فاصله برابری میکنه
از غر زدنهای من تو مسیر مبنی بر اینکه این الان نزدیکه؟! که بگذریم پیادهروی باهاش عالی بود. اینقدر عالی که اگر هوا گرم نبود دوست نداشتم مسیر تموم شه. ولی خب گرما (عه یادم رفت بگم؟ نه تنها پیاده رفتیم و نه تنها دور بود، بلکه ساعت ۱۳:۴۵، در بهترین ساعت ممکن واسه پیادهروی! حرکت کرده و بسیار از این عمل خود خرسند؟! بودیم!) اجازه نداد اونقدرا در احساسات عشقولانه غرق شیم و بدو بدو میکردیم به سمت سینما. البته با مقداری اغراق :دی
رفتیم فیلم خط ویژه به کارگردانی مصطفی کیایی که سیمرغ بهترین فیلم از نگاه تماشاگران رو هم تو جشنواره فجر گرفته بود. من خط ویژه رو دوست داشتم اما خب یه شاهکار نبود. دغدغههای مردم رو خوب به تصویر کشیده بود و نگاه انتقادیش به وضعیت جامعه امروز رو پسندیدم. به طور کلی از مصطفی زمانی چندان خوشم نمیاد ولی انصافا بازیش تو این فیلم خوب بود. سعی کردم به رضا متذکر نشم که زمانی با عینکش عه چه جذااااب شده ولی از اونجایی که سعیهای آدم همیشه به ثمر نمیشینه منم با خوردن مشتی به بازو از طرف رضا مورد لطف و احسان واقع شدم!!
بعد از سینما رفتیم رستوران آفریقایی و اونجا کلی خارجی دیدیم و تو گویی ما اونجا خارجی به حساب میومدیم حتی! غذا و نوع سرویسدهیش به معنای واقعی کلمه عالی بود. شب هم پیاده برگشتیم خونه و این یکی از اون مدل پیادهرویهایی بود که بالا اشاره کردم آدم دوست نداره تموم بشه و هی دنبال بهانه میگرده که طولانیتر بشه.
بیست و سوم فروردین یکی از بهترین دونفرههایی بود که تجربه کردیم.
جمعه، ۲۲ فروردین
صبح بیدار شدم سریالهایی که رضا دانلود کرده بود رو بریزم رو هاردم. با شوق و ذوق ظهر حاضر شدم بریم بیرون. رفتیم کافه اینچیلادو خوردیم. رضا بقیهی هدیههای تولدم رو داد و بالاخره تولدم تموم شد :دی عصر هم سمانه اومد پیشمون کلی صحبت کردیم. سمانه از مکه سوغاتی آورده بود واسهمون ^_^ شال من خیلی خوشگل بود.
موقع برگشتن هوا به نحو دوتفرهای عالی بود. یه جای دنج تو راه پیدا کردیم نشستیم. هی باد میومد شکوفهها میپاشید رو سرمون یه حالت عاشقانهی شاعرانهای ایجاد شده بود. رضا دل نمیکند. دیر شده بود. حدود ساعت ۱۰ برگشتم خونه. بهترین ساعاتش همون یه ساعت آخر بود.
عاشقتر شدم.
عشق یعنی…
با حضورش تو زندگیت، جای ترس با امید و لبخند عوض بشه.
وقتی عاشقی که دلت بلرزه واسه دیدنش. بیقرارش شی. واسه لبخند زدن و سوپرایز کردنش نقشه بکشی فکر کنی.