شخصینوشتها
یک سری آدمها هستند که باید در گذشته نگهشان داشت. وقتی از گذشته گذراندیشان، دیگر آن آدمی را نمیبینی که یک روز میدیدی! انگار که کروموزومهایشان زیر و رو شده باشد، نمیشناسیشان!
باید در گذشته بمانند تا دستکم اگر خاطره خوب جدیدی نمیسازند، خاطرات کهنهی گوشهی ذهن، دستنخورده باقی بمانند…
آدم وقتی تو یه شرایط سخت زندگی میکنه، خواه ناخواه اون شرایط بعد از یه مدت براش عادی میشه. یعنی کسی که حقوقش ماهی سیصد تومنه، زندگی میتونه براش خیلی سخت باشه، ولی بعد از یه مدت یاد میگیره با همون سیصد تومن بگذرونه. تا اینجای کار طبیعیه ولی دو حالت وجود داره که شرایط رو از مسیر طبیعی خارج میکنه. مورد اول، اینه که آدم به کم قانع بشه! تو این حالت دیگه پیشرفتی وجود نداره. فقط شرایط فعلی رو میپذیری و باهاش سر میکنی. مورد دوم اینه که به کم قانع نشی! تو این یکی حالت طرف نمیتونه شرایط فعلی رو بپذیره، افسرده میشه، به زمین و زمان فحش میده. همه رو مقصر میدونه و افسرده میشه!
خب چه باید کرد پس؟ یه راه میانبر که هر دو تای اول رو شامل بشه! به عبارت بهتر هم بپذیری هم نپذیری! البته خودمم نمیدونم این الان کجاش به عبارت بهتر بود! :دی سادهتر بگم، قبول کنی شرایط فعلی اینه. دست برداری از فکر کردن به اینکه اگر فولان نمیشد الان چی میشد. وضعیت الان همینه که هست! اما کلیدیه که دقیقا این سوال رو از خودت بپرسی:
بر اساس شرایط فعلی، چی کار میتونم واسه بهتر شدن انجام بدم؟
جواب این سوال، هرگز، هرگز هیچ کاری نمیشه کرد نیست! این جمله یه بهانه ی محضه! همیشه ی خدا میشه کاری کرد ولی ما حوصله نداشتنمون رو به پای هیچ راهی نبودن میذاریم!
عاشق شدن آسونه اما عاشق موندن آسون نیست. یه عشق دوطرفه رو پروروندن از عاشق موندن هم سختتره! شاید خیلیا فکر کنن وقتی دو طرف رابطه به یه اندازه عاشق هم باشن دیگه همهچی گل و بلبله دیگه میشه تا ابد عاشق موند!
اما واقعیت اینطوری نیست. تو عشق یکطرفه یا بهتره بگم تو روابطی که یکی عاشقتره، یا یکی عاشقه اون یکی فقط طرفش رو دوست داره، تو همیشه ناچاری واسه جلب توجه و عشق محبوبت خودت رو به آبوآتیش بزنی. تلاش کنی. جون بکنی. و چون خیلی براش تلاش کردی، حتی یه لبخند از طرف معشوقت حکم منزلگاه گنج رو پیدا میکنه واسهت.
تو عشق دوطرفه اما از این خبرا نیست. تو همچین عشقی تو در همه حالت از طرف معشوقت پذیرش داری تحسین میشی باور میشی. طرفت عاشقته و تو نیازی نیست چندان کار خاصی بکنی تا توجه معشوق رو به دست بیاری. همین که باشی مورد عشق ورزیدن واقع میشی.
آدما وقتی نیاز نباشه واسه چیزی تلاش کنن تنبل میشن. یادشون میره عشقشون چطوری با وقت گذاشتن و توجه بالوپر گرفته و ریشه دوونده تو خاک بیشه. اینه که کمکم یه وقتایی یادشون میره این درختی که کاشتن آبودون لازم داره. یه بار در میون یادشون میره آب بپاشن، هرس کنن، خاکشو عوض کنن و بازار که میرن کود بخرن براش، یادشون میره شاخه درخت همسایه رو کنار بزنن که نور خورشید بتابه و اکسیژن برسه به تار و پودش!
از همینجاست که درخت شروع به افول میکنه ولی چون خیلی تنومنده این افول تدریجی چندان به چشم نمیاد ولی زمان که بگذره و بگذره، از درخشش برگهای اون درخت فقط یه درخت عادی باقی میمونه که با هر بادی میلرزه و پشتش خم میشه!
عادت دشمن خاص عشقه. عادت رو از عاشقانههامون باید دور نگه داریم و یادمون باشه اینکه عاشقشیم و عاشقمونه، دلیل موجهی واسه بیشتر تلاش نکردن در جهت عاشقانهتر شدن و بهتر شدن نیست!
عاشق موندن تو یه عاشقانهی دونفرهی دوطرفه سختتره. خیالمون راحت نباشه!
وقتی از کسی کینه به دل میگیری، هیچکس به اندازه خودت عذاب نمیکشه. هر بار که طرف رو میبینی غرق میشی تو یه حس نفرت، یه حس عذاب. وقتی از کسی متنفری یا از بودنش عذاب میکشی یعنی هنوزم اون آدم برات مهمه، هنوز نتونستی از گذشته بگذری!
آدم باید بتونه ببخشه و رها کنه. وقتی بخشیدی قلبت آروم میگیره. وقتی بخشیدی احساس نفرتت رو نسبت به اون آدم خاموش میکنی.
اما یادمون باشه بخشش به معنای فراموش کردن نیست. وقتی کسی به دفعات بهت بدی کرد و تو باز باهاش جیجیباجی شدی، باز بهش اعتماد کردی، باز گذاشتی بهت نزدیک باشه، این نه بخششه نه کینهای نبودن. این مهربونی نیست حماقته…
بعضی حرفا بعضی دردا مثل یه جوش چرکی میمونن هرچی بهشون دست بزنی بدتر زخم میشن و چرکاشون میزنه بیرون.
بعضی دردا دردن، نه کلامی برای توصیفشون هست نه واژهای برای ابرازشون. یه درد در انتهای حس درد.
نه تنها با کسی نمیتونی ازش بگی، بلکه حتی با خودتم نمیتونی در موردش حرف بزنی. فقط میدونی یه جایی یه گوشهای از قلبت یه زخم عمیق هست، زخمی که چند بار دستکاری شده و دلت ازش خون میشه.
رو بعضی دردای بیدرمون نباید حتی مرهمی گذاشت، درمانی براشون نیست چون اصلا مربوط به تو نیست که بتونی کاری در موردش بکنی. فقط باید، بدونی هست، بپذیریش، باهاش مدارا کنی چون همینه که هست و دنیا اونقدر رحم و مروت سرش نمیشه که حتی نذاره تبدیل به جای بدتر و بدتری بشه.
میذاری اشکات جاری شه، اشکایی که سرد نیستن تا آب بپاشن رو آتیش درونت، اشکایی که گر گرفتن و تا اعماق قلبت رو میسوزونن…
خب، حداقل تو این دنیا، یه کسی هست که حتی وقتی نتونه کاری بکنه، کنارم بشینه و در سکوتی پر از درک آرامشم باشه.
یه کسی باید تو زندگی هرکسی باشه که نپرسه چرا چطور چجوری اینجوری شد و … فقط سرتو بذاری رو شونهش، فقط بغلت کنه. یه کسی یه چیزی باید باشه تا بشه تو این دنیای مسخره دووم آورد.
۱. هفتهای که گذشت به نحو عجیبی شلوغ بود. اگر بخوام بگم هفته قبل دقیقا چی کار کردم چیز خاصی یادم نمیاد! تصمیم داشتم میونه رو بگیرم و ۲۵ کتاب بخونم و ۲۵ فیلم ببینم اما درد و خشکی شدید چشمام بیموقع به سراغم اومد و استراحت اجباری ناچارم کرد به برنامه حداقلیم یعنی بیست تا فیلم و کتاب رضایت بدم.
تو این مدت چند تا کتاب خیلی خوب خوندم و چند تا فیلم خیلی خوب دیدیم که حالا به مرور در موردشون خواهم نوشت.
ماه رمضون هم تموم شد. چهقدر گرم بود امسال، نه؟ حالا باید کمکم ریتم زندگیمو تنظیم کنم و برگردم به حالت نرمال.
پینوشت: یه پیشنهاد همکاری داشتم، و تصمیم گرفتم به عنوان نویسنده همکار تو اون سایت فعالیت داشته باشم.
خیلی ساده بگم، اگر سی روز به شما داده شد، هرگز تصور نکنین سی روز در اختیار دارید! در حالت عادی و معمول بیست روزش مال شماست. و این حکایت منه.
همیشه تو برنامهریزیهام این رو در نظر میگرفتم. مثلا تو یک هفته که سه روز سر کارم، از هفت روز چهار روز میمونه و من برای دو روز برنامهریزی میکنم! اینجوری برنامهریزی کردن دو تا فایده مهم داره. اول اینکه مدام در استرس اینکه یه چیزی پیش بیاد و به کارامون نرسیم نیستیم، و دوم اینکه یه چالش برامون ایجاد میشه که بتونیم از برنامه خودمون جلو بزنیم و یه احساس خیلی مثبت پیدا کنیم.
و اینگونه شد که برنامه رمضونم رو هم به بیست کتاب و بیست فیلم تغییر دادم تا از استرس نکنه عقب بیفتم راحت شم. که البته عقب هم افتادم. دو روزی که درگیر دکتر رفتن بودم عملا به هیچ کاری نرسیدم دو روز هم مهمون داشتم. اما به جز اون شرایطی که از بیرون تحمیل شد عالی پیش رفتم و از خودم راضیام.
شما هم در برنامهریزیهاتون به این اصل پایبند باشین، توصیهش میکنم.