شخصینوشتها
وقتی رودروایسی میکنی و با دیگران برخلاف اون چیزی که توی باطنت هست رفتار میکنی، یعنی داری به خودم دروغ میگی! به نظر من علت تظاهر کردن بیشتر از اینکه این باشه که طرف مقابل بهش بربخوره، اینه که نگرانیم وجهه خوبی که از خودمون به دیگران نشون دادیم خراب بشه! و در اصل نگران در خطر افتادن منافع خودمون هستیم که اینجا همون گرفتن تایید از دیگران و احساس رضایت ناشی از این تایید گرفتنه!
من شخصا همیشه سعی میکنم با اطرافیانم صادق باشم و اتفاقا محبوبتر از افراد متظاهر هم هستم چون به اطرافیانم یاد دادم این نحوه برخورد منه و من دارم صادقانه عمل میکنم و یادشون دادم بپذیرن.
دیشب مهمون داشتیم و من گفتم نیاید تو اتاقم حوصله ندارم. به خودم تحمیل نکردم برم پیششون چون میدونستم انرژی مضاعفی ازم میگیره با شرایط خاص اون لحظه و حال و هوام خارج از توانمه و اونا هم پذیرفتن.
البته یادمون باشه، یه مرز ظریف هست بین احترام گذاشتن به خواستههای خود و خودخواهی. باید مواظب اون مرز بود.
تا یه جایی، تا یه سنی، آدم واسه رهگذرهایی که میان تو زندگیش و میرن وقت داره حوصله داره توان داره. اما از یه جایی به بعد آدم دیگه واسه مسافرهایی که طول مدت اقامتشون مشخص نیست نه وقت داره نه حوصله نه حتی انگیزه. بیشتر از اینکه هیجانآور باشن بورینگن حتی!
از یه جایی به بعد آدم بیشتر از هیجان، نیاز به ثبات و آرامش داره.
اونقدر مستم از بارش بارون که دلم نمیاد چراغ اتاقم رو روشن کنم. دوست دارم فضای اتاقم همینطوری غرق در اعکاس آسمون ابری باشه. و اینقدر لبریز از لذت که دلم نمیاد موزیکی روشن کنم. صدایی زیباتر از صدای بارون هم داریم مگه؟؟
مث کسی ام که یه گیلاس مشروب صد ساله دستشه و هر بار یه کم ازش رو مزه میکنه. منم با هر ثانیه از شنیدن صدای بارون جرعه جرعه مست میشم…
از صبح تا شب بیوقفه کار کنی به اندازه یه ذره درگیری ذهنی طاقتفرسا نیست…
درگیری ذهنی آدمو از پا میندازه! واسه همین باید ایمان آورد به قدرت ذهن روی جسم!
ذهنم درگیره. یه وقتایی حتی خودمم نمیدونم الان دارم بهچی فکر میکنم بعد مجبور میشم از رضا کمک بگیرم تا بفهمم تو ذهنم چی میگذره!
بازار مسگرا رو دیدی؟ احتمالا نه ولی احتمالا در موردش شنیدی. ذهن من آیینهای از همون بازاره الان!
تو زندگی همه ما یکی لازمه که وقتی تو تنهاترین لحظههای تنهاییت نشستی، دستشو بذاره رو شونهت، تو برگردی نگاهش کنی و حس کنی هیچوقت تنها نبودی و نخواهی شد…
زندگی من یه سری محدودیتا داره. همیشه داشته. سر و کله زدن با مشکلات جسمی چیزی نیست که همیشه از پسش بربیای. و اینکه از خودت انتظار داشته باشی همیشه بتونی همیشه قوی باشی یه انتظار احمقانه ست چون حتی یه سوپرمن هم نمیتونه همیشه حالش خوب باشه مخصوصا اگر فشارهای بیرونی هم بهش اضافه بشه.
موضوع فقط سر پذیرش مشکلاتی که داری نیست. خیلی وقتا موقعی که تو مث یه فرد عادی رفتار میکنی، یکی که هیچکدوم از این مشکلات هر روزه نداره، مشکلاتی که هر روز و هر ساعت وجود دارن و تکرار میشن، بقیه دیگه مشکلاتت رو نمیبینن و اینجاست که مشکل ایجاد میشه، یعنی درست همون وقتی که ازت بیشتر از چیزی که در توانته انتظار دارن و اگر از پسش برنیومدی، هیچکی نمیگه هرکاری میتونست کرد، همه میگن کم گذاشت…
و هیچکی جز خودت نمیدونه تحمل بار این فکرها از خود نتونستن بدنیت که هیچ نقشی توش نداشتی سختتره…
حجم بیحوصلگی مرا میبلعد!