شخصی‌نوشت‌ها

آهنگ‌های قدیمی خاطرات قدیمی رو بازیابی می‌کنن. انگار یه بخشی از ذهن باشه که تا قبل از شنیدن یه آهنگ گرد و خاک روش نشسته باشه و از دیده‌ها پنهان. بعد همین که تق، پلی، دستمالی تانگوطور روش می‌رقصه و برق می‌ندازدش.
خیلی وقته رضا صادقی گوش ندادم. به دلم نمی‌شینه کلا. اما این آهنگش رو یادمه خیلی زمانا گوش می‌دادم. فردا با ماست نوشته روی اسم آهنگ من، نمی‌دونم حالا واقعا اسمش همینه یا نه. دانلود کنین پلی کنین بعد بقیه‌ی متنو بخونین.
تم متن: رضا صادقی – فردا با ماست (دانلود)

shadows

یه زمانی توی زندگیم بود که می‌تونستم آدمایی که یه روزی تو زندگیم بودن و اون موقع دیگه نبودن رو بشمارم و تعدادشون از انگشتای یه دستمم کمتر بود. الان اما، نه تنها نمی‌تونم بشمارم، بلکه مطمئن نیستم همه رو یادم بیاد! و دردناکه این. اینکه با این واقعیت روبرو بشی که آدما، اکثرشون، یه رهگذرن. باید یاد بگیری هیچی همیشگی نیست، حتی خودت! به قول یوستین گاردر « ﮔﺎهی ﺍﻭﻗﺎﺕ ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﺳﺎﻋﺎﺕ ﻏﺮﻭﺏ، ﻧﺎﺧﻮﺩﺁﮔﺎﻩ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﻓﻜﺮ میﻛﻨﻢ، شخصی ﻫﺴﺘﻢ ﻛﻪ ﻫﻢاینک ﺯﻧﺪگی میﻛﻨﺪ، ﻭ ﻫﺮﮔﺰ ﺑﺎﺯ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﮔﺸﺖ.»

می‌بینی؟ حتی خودمونم رهگذریم.
این جاری بودن البته قشنگ هم هست‌ها. باید از این واقعیت واسه ذهنمونم استفاده کنیم حتی. بذاریم فکرامون، دنیامون، حس‌هامون در جریان باشن، نه ایستا. باز روانشناس‌بودنم تو نوشته‌م قد علم کرد :/
کجا بودم؟ آهان آدما. سایه شدن آدما غمگینه، دردناکه. اینکه یه زمانی یکی تو زندگیت بوده باشه و به هر دلیلی به اون ارتباط ادامه داده نشده و حالا باید نقش دو تا بیگانه رو برای همدیگه بازی کنیم. باورتون بشه یا نه، من گاهی وقتا به حتی دوست دوران دبستانم که تهش بهم بد کرد و بد ضربه‌هایی زد فکر می‌کنم و آرزو می‌کردم می‌شد بپرسم حالت خوبه؟ یا از بقیه ازش خبر بگیرم. و اگر ببینم حالش خوبه اوضاع خوبه براش، آروم می‌شم لبخند می‌شم. دیگه چه برسه به دوستی‌های قدیمی‌تر، عمیق‌تر، چندساله، نزدیک‌تر.
فرقی نداره اون آدم تو زندگی من چه نقشی داشته، فرقی نداره اون ارتباط چجوری تموم شده، فرقی نداره دختر بوده یا پسر، فرقی نداره منو چجوری دوست داشته، فرقی نداره الان اون به من چه حسی داره، فرقی نداره اصلا منو یادش باشه یا نه، واسه من اون یه بخشی از دنیامه، خاطراتمه، یه بخشی از من بودنمه و تو تب دونستن حالش می‌سوزم و آرزوی قلبیمه بشنوم خوبه، زندگیش بر وفق مراده و آدم خوشحالیه.
البته اینا به معنای این نیست که الزاما دلم بخواد با اون آدما ارتباط زیادی داشته باشم یا دنبال از سر گرفتن دوستیم باهاشون باشم، نه. فقط اون آدما، برام یه دوست یا یه خاطره از دوستی باقی می‌مونن که خوب بودنشون خوشحالم می‌کنه.
حالا اینکه این آهنگ چرا اینا رو به ذهن من آورد سوالیه که خودمم جوابی براش ندارم! دنبال جوابشم نیستم. فقط کاش، روابط آدما این‌قدر پیچید نبود، کاش…

× دیگه از کی عاشق رنگ قرمز نبودم؟
یادم نمیاد…
رنگ مورد علاقه؟ مورد علاقه؟
ذهنم خالی می‌شه از پر. انگار دارم از بیرون به خودم نگاه می‌کنم.
× من عاشق پاییزم. همه‌ی اتفاق‌های مهم من باید توی پاییز بیفته اصلا. مهم‌ترین اتفاق زندگیم از روزی که به دنیا اومدم اتفاق افتادنش بوده… مرد پاییزی من… لذتبخش‌تر از همه اینه که بقیه تولدشو به تو تبریک بگن.
× استاد محبوبمو امروز تو لابی هتل دیدم. هنوز لبخند می‌شم وقتی یاد دیدنش میفتم. بهم گفت کاش می‌شد بغلت کنم از اینکه این‌قدر خوشحال شدم از دیدنت. گفت حالا که نمی‌تونم خودتو بغل کنم رضا رو بغل می‌کنم. فکر کنم خودشم تو چشمام می‌خوند چه‌قدر زیاد دوستش دارم… دستمو گرفت. نه حس دخترانه پدرانه نداشتم بهش، دقیقا حسی بود که آدم به یه استاد، به یه فردی که خیلی قبولش داره می‌تونه داشته باشه.
× خیلی وقتا برام سوال بود اگر واقعا خدا بهم می‌گفت بین رضا داشتن و به دست اوردن سلامتی کاملت یکیو انتخاب کن، کدومو انتخاب می‌کردم؟ واقعی‌ها، در عمل. الان یه مدتی هست که بعد از چند سال جواب این سوالو می‌تونم با اطمینان بدم. با رضا من هیچ کمبودی احساس نمی‌کنم حتی از نظر جسمی، اما باسلامتی و بی‌رضا یه حفره‌ی پرنشدنی تو زندگیم، تو قلبم، تو وجودم ایجاد می‌شه که هیچی جاشو پر نمی‌کنه. دیگه خیلی وقته با رضا و بی رضا معنی نداره. تو تار و پودم تنیده.
× خوابم میاد. برم بخوابم. شب بخیر.

دیگه از یه جایی به بعد این‌قدر همه چیز واقعی می‌شه که آدم نمی‌دونه زندگی مجازی چیه. اون قدر کار می‌ریزه سر آدم، و درگیر دنیا می‌شی که یادمون می‌ره چرایی وجودمون چی بود. تو بدو بدو های بیشتر و بیشتر خواستن و اندوختن گم می‌شیم. فقط از نظر مالی نمی‌گما. همه چیز.
زندگی برنامه‌ریزی شده، تفریحات برنامه‌ریزی شده، آدمای برنامه‌ریزی شده.
بعد یه روز که خواه ناخواه گیر میفتی توی خونه، مجبوری ولو باشی رو تخت، توفیق اجباری روزای قرمز تقویمت نصیبت می‌شه که بدن دردناکت از هر کاری سر باز بزنه، صدای بارون می‌پیچه تو اتاق، نفس عمـــیق می‌کشی و یه عالمه سوال که زدی پشت کله‌شون و دمشونو گرفتی و سروندی تو اعماق پرتگاه ناخودآگاه ذهنت به جوش و غلیان میفتن که ای بابا کجایی؟ کجا باید باشی؟ از کی همه چیز این‌قدر جدی شد؟ حتی نوشتن تو این وبلاگی که دفتر خاطرات زندگیت بود جدی شد؟ خوبی؟ این همه عجله‌ت واسه چیه؟
به فکر فرو می‌ری و می‌دونی فردا که رفتی سر کار با شروع یه روز تازه همه‌ی این فکرا هم پرواز می‌کنن و باز همه چیز رو دور تند با سرعت ادامه پیدا می‌کنه.
بعد تهش با خودت می‌گی می‌دونم و لبخند می‌زنی. اینکه آدم بتونه خودشو درک کنه هم نعمتیه‌ها!

باید روزهایی باشد که اختیار ولوم موزیکت، بدون اینکه در گوش‌ت پنهانش کنی با خودت باشد. بگذاری رضا یزدانی داد بزند توی دلم یه پادگان سرباز، انگار رختاشونو می‌شورن. فکر کنی به خودت. به روزهای رفته و روزهای نیامده تا بفهمی کجای زندگی‌ای که باید، هستی!
روزهایی باید باشد برای دودوتا چهارتای دلی، و نه منطقی! باید بدانی که حال الآنت خوب هست؟ نیست؟ چه کردی که خوب نیست؟ چه کنی که خوب شود؟ چشم غره بروی به بلاتکلیفی‌هایی که چهل درجه تب دارند!
می‌دانی؟ باید وقت‌هایی که دلت برای خودت تنگ می‌شود را از هر دلتنگی دیگری جدی‌تر بگیری. نباید بگذاری دلتنگ بمانی. خودت را دعوت کنی به صرف یک فنجان قهوه، بنشیند روبه‌رویت، گپ بزنید با هم. سخت نیست. فقط باید امتحانش کرد.
آدم‌ها یا باید کسی را داشته باشند که توی چشم‌هایش خودشان را ببینند، یا بنشینند جلوی آینه و از دلتنگی‌هایشان برای خودشان حرف بزنند و گریه کنند. اگر اسم این کار دیوانگی باشد، بگذار عاقل‌ها به درجات عقل‌مندی‌شان دلخوش باشند!

همیشه برایم سخت بوده از کسی بدم بیاید. یعنی وقتی کسی بهم بدی می‌کرد و نمی‌شد باهاش حرف بزنم تا قضیه بین‌مان حل شود، خودم بیشتر عذاب می‌کشیدم که دوستش ندارم! و از آن‌جایی که نمی‌توانستم دوستش نداشته باشم، بهتر هست بگویم کمتر دوستش داشته باشم!
فکر کردم چرا من اینطوری‌ام؟ چرا به قول عباس معروفی آدم‌ها در یاد من زندگی می‌کنند؟
شاید همان‌جوری که رضا چند شب پیش می‌گفت، من نه یک دختربچه‌ام و نه یک زن. می‌گفت تو برای آدم‌ها مادری! و فکر که می‌کنم تا به حال کسی دقیق‌تر از این توصیفم نکرده!
فکر کردم یعنی بقیه آدم‌ها هم اینطوری‌اند؟ این‌قدر که کینه به دل گرفتن و بد آمدن سختشان است بخشش نیست؟ من تا وقتی نبخشم روحم در یک تکاپوی بی‌پایان گیر می‌افتد! و باز فکر کردم آدم باید بلد باشد نبخشد! نبخشیدن بلد بودن می‌خواهد و انتقام و کینه‌ورزی؛ این‌ها همه بلد بودن می‌خواهند…
فروید معتقد است در وجود آدم‌ها دو جور غریزه وجود دارد. غریزه اروس (زندگی) و غریزه تاناتوس (مرگ)!
غریزه زندگی یعنی فرد تمایل به بقای اجتماعی دارد، یعنی تعادل میان آب و غذا و هوا، تمایل جنسی و مهرورزی، و هرچیزی که کمک می‌کند فرد زنده بماند.
غریزه مرگ یعنی میل به ویران کردن و پرخاشگری. یعنی بخواهی بمیری و بمیرانی!
و من فکر می‌کنم کل این جریان بخشش یا انتقام و کینه‌ورزی از همین‌جا نشأت می‌گیرد. وقتی می‌بخشی یعنی دوست داری زندگی کنی و زندگی ببخشی و کسی که در پی انتقام و کینه‌ورزی هست هم نه تنها دوست دارد آن فرد بمیرد، بلکه در این پروسه خودش را هم می‌کشد! آسان نیست کینه کسی را در قلبت بپرورانی و عذاب نکشی. وقتی از کسی بدت بیاید کلی انرژی مصرف می‌کنی و همه‌اش هم خرج نفرت فرد از کسی می‌شود که به واسطه بدی‌ای که ازش دیده‌ نباید بهش پشیزی اهمیت بدهد اما از طرف دیگر چون نفرت هم یک جور احساس است و شدیدتر از دوست داشتن هم هست در ذهن و قلبش اهمیتی ویژه یافته، حتی از نوع منفی! و کسی که سودای انتقام داشته باشد محال است شخصیتش در طول پروسه انتقام تغییر نکند. انتقام آدم‌ها را آدم دیگری می‌کند!
و فکر کردم بخشش از عشق می‌آید و انتقام و کینه‌ورزی ار نفرت. و تا وقتی می‌شود عشق ورزید چرا نفرت؟!

وقتی از یه چیزی مطمئن باشی، وقتی بدونی کجای زندگیتی، کجای زندگیشی، وقتی بدونی کجایی و کجا قراره بری، بدونی کی هستی و کی قراره بشی، دیگه لازم نمی‌بینی چیزیو تو چشم کسی فرو کنی. دیگه نیاز نداری دیگران تأیید کنن که اینجوری هستی یا نه. خیالت آروم می‌گیره و از کنار قضاوت شدنت از طرف دیگران، به‌جهنم‌هرچی‌می‌خوادفکرکنه‌وار رد می‌شی.
به جای تلاش واسه فهموندن چیزی به دیگران، بهتره حسابمونو با خودمون وا بکنیم. تکلیفمونو با خودمون روشن کنیم. روشن که شد، راه هم روشن می‌شه.

قدرت یه رابطه به میزان کارهای مشترکی هست که دو نفره انجام می‌دیم! خیلی‌ها موقع شروع یه رابطه یا خواستگاری به خیلی چیزا مثل افکار و عقاید مشابه، مذهب مشابه، فرهنگ خانوادگی مشابه، وضعیت مالی طرف و خانواده‌ش و حتی قومیت مشابه رو در نظر توجه می‌کنن اما یه چیزی هست که معمولا خیلی‌ها بهش دقت نمی‌کنن! این دقیقا همون چیزیه که موقع یه بحران می‌تونه رابطه رو نجات بده!:
تفریحات مشترک! سلایق مشترک!
شاید پیش‌پا افتاده باشه که من موسیقی راک دوست داشته باشم طرف مقابلم مثلا سنتی! اما واقعیت اینه که حتی مهمه که شما تو کافه بیشتر بهتون خوش بگذره و طرف مقابل تو دل طبیعت! اتفاقا همین چیزهای پیش‌پاافتاده از اون اصلیات مهم‌تره چون اونا منطق رابطه رو شکل می‌ده ولی این چیزها هیجان و روح رابطه‌ست! اصلا معمولا کسایی که یه جور بهشون خوش می‌گذره تو عقاید هم بیشتر به هم نزدیکن!
حرف من این نیست که باید همه کارها رو دونفره انجام داد، اما هرچی میزان کارهای دونفره بیشتر باشه، هرچی سلایق و تفریحات مشابه‌تر باشن اون رابطه قوی‌تره!

درباره من

سارایی هستم که قبلا تارا میرکا بود اما از یک جایی به بعد خواست با اسم واقعی‌ش بنویسه. اینجا از فکرهام و تجربه‌های شخصیم می‌نویسم که برام مهم هستن و بهم کمک می‌کنن آدم بهتری باشم تا شاید برای شما هم مفید باشه. روانشناسی خوندم که خب از این جهت که گاهی رو نوشته‌هام اثر می‌ذاره خواستم بدونین :دی. به خاطر یه مشکل جسمی از ویلچر استفاده می‌کنم اما زندگی عادی خودمو دارم، انگار نه انگار! اصولا برام مهم نیست چه محدودیتایی دارم باید به جایی که می‌خوام برسم و این یه دستوره!! اگر وبلاگ من رو تو وبلاگتون لینک کردین لطفا بهم بگین. بسی مچکرم :]

برای ارتباط با من میتونید از صفحه "تماس با من" استفاده کنید.

شبکه‌های اجتماعی

FacebookTwitterInstagramGoodreadsIMDB