شخصینوشتها
همیشه احساسم به شب این بوده که سکوت و آرامشی که در قلب شب هست، در هیچ کجای هیاهوی روز نیست…
به قول فروغ
من از کجا میآیم؟
من از کجا میآیم؟
که اینچنین به بوی شب آغشتهام؟
بعد از این همه سال وبلاگنویسی، یاد گرفتم همیشه یک آدم هایی هستن که میخوان ازت به عنوان کیسه بوکس استفاده کنن. یعنی احساس های منفی و بدشون رو سر تو خالی کنن تا به معنای واقعی کلمه خالی بشن و برای چند لحظه دچار آرامش کاذبی بشن که از لذت ناشی از ضربه زدن به دیگران نشات می گیره!
این موضوع برای من خیلی کم پیش میومد و همین باعث میشد دیر خودم رو با این جور رفتارها وفق بدم اما ۵سال زمان مناسبیه که دیگه فهمیده باشم پشت رفتارای اینچنینی چیه. قبلا فکر میکردم مشکل از منه و کلی وقت میذاشتم تا واسه طرف توضیح بدم منظور من اونی نبوده که فکر میکردی و جالب اینه که این دسته از آدما هیچوقت نظرشون تغییر نمیکنه و همیشه تهش معتقدن فقط حرف خودشون درسته! آدمی که وقت و انرژیشو در راه صدمه زدن به ما صرف میکنه اصلا ارزش توجه نداره، چه برسه به وقت گذاشتن و توضیح دادن. و این باید یادمون باشه و یادمون هم نره .
احساس تنها بودن واسه کسی که تو رابطه ست، یه زنگ خطره، یه هشدار، که فرد بدونه یه چیزی سر جاش نیست، یه چیزی درست نیست، یا حتی کل رابطه اشتباهه!
مسکن خوردن واسه دردهای جسمی و تنشی مثل سردرد، و هورمونی مثل پریود تا جایی که از حد تحمل خارج نشه یه اشتباه محضه! وقتی آدم درد داره یعنی بدنش داره هشدار میده که نیاز به استراحت داری نباید از خودت کار بکشی و ازت میخواد به خودت اهمیت بدی. وقتی ما مسکن میخوریم اون درد وجود داره فقط ما احساسش نمیکنیم! اون نیاز به استراحت و اهمیت ضروریه اما ما نادیدهش میگیریم. و درست همینجاست که به فرسودگی نزدیک میشیم! تازه هربار بدن مجبور میشه برای اینکه صداش رو به گوش ما برسونه که ای بابا، مگه با تو نیستم میگم استراحت کن؟، بیشتر تلاش کنه و فرستندههای درد بیشتری رو به سمت مغز بفرسته و در نتیجه بار بعد درد بیشتری رو احساس میکنیم!
بدن ما همیشه داره باهامون حرف میزنه، منتها به زبان نمادین. سعی کنیم با زبان بدنمون آشنا بشیم و بهش گوش بدیم.
آدم واسه کسی که براش “مهم” باشه همیشه وقت داره همیشه انرژی داره همیشه حوصله داره. وقتی کسی میگه تو برام خیلی مهمی ولی وقت نکردم زنگ بزنم، و چیزایی امثال این، جز بهانه هیچی نیست.
وقت یه چیزیه که مال خود آدمه و اون رو بر اساس اولویت چیزایی که براش مهمه تنظیم میکنه…
شبه، دوس دارم بخوابم اما همه جا هستم جز تو تخت. ذهنم پره از اتفاقات یه دقیقه قبل یه ساعت قبل یه روز قبل، دو دیقه بعد فردا دو روز بعد.
سعی میکنم خودم رو آروم آروم از فکر گذشته و آینده جدا کنم و منتقل کنم به زمان حال. جایی که الان توش هستم، درست همین لحظه و همینجا.
به صدای تیکتاک ساعت گوش میدم به صدای تایپم رو گوشی و به صدای نفسهام.
هر از گاهی لازمه تمرین کنیم که تو زمان حال زندگی کنیم چون خب واقعیت اینه که نه گذشته برمیگرده و نه فردا رو کسی دیده… :-)