شخصینوشتها
همیشه فکر کردم دوستی رو نمیشه به وجود آورد. دوستی چیزی نیست که بشه براش برنامهریزی کرد یا نقشه کشید! دوستی چیزیه که اتفاق میافته! آنچنان آروم و بیمحابا که سالها بعد از خودت بپرسی راستی چی شد که اینجوری شد؟
من آدم ِ دوستیهای برنامهریزی شده نیستم. از همون دوستیهایی که با بیا با هم بیشتر آشنا بشیم و وقت بگذرونیم شروع میشه و ادامه پیدا میکنه و به بنبست میرسه! همیشه هم در جواب بیا صمیمی شیم لبخند زدم! دوستشون شدم اما دوستم نشدند. برام دوستی کردن براشون دوستی کردم اما دوستم نشدند. نه اینکه ایراد از اونها باشه، نه. تلاش کردند، معرفت به خرج دادند، اما نمیشه اونچه که باید بشه. دوستی باید جا بیفته. مثل پیتزای دو شب مونده که وقتی گرمش کنی، تازه موادش با هم جور میشه و لذتش چند برابر میشه.
من پیتزای دو شب مونده رو به پیتزای تازه طبخ شده ترجیح میدم. پیتزایی که موقع عبور از یه جای دنج، در حالی که گرسنهای مسیرش به پستت خورده و رفتی تو صف، سفارش دادی تحویل گرفتی و گذاشتی بمونه. براش صبر کردی. اون پیتزایی که با خودت قرار میذاری یکشنبه سر راه سر زدن به کتابفروشی بخری و بخوری هم خوبه، لذتبخشه، اما هرگز به گرد پای پیتزای بیهوایی که بعد از جا افتادن میلش کردی نمیرسه، حداقل برای من که اینجوریه.
قبلترها چهقدر حافظهم خوب بود. خوب که نه، عالی بود. کافی بود یه شماره یا شعر یا هرچی رو اراده کنم حفظ کنم که قبل از اینکه خواستنم تموم بشه از بر باشم! یه عالمه فیلم میدیدم اسم و داستان و بازیگرا و شخصیتا و ریزترین جزئیاتش به خاطرم میموند، حتی وقتی چند سال ازش میگذشت! کتاب هم همینطور. یه خروار کتاب میخوندم همه رو ریز به ریز به ذهن میسپردم!
منی که یه روز ۱۱۸ی فامیل لقب گرفته بودم، این روزها چی به سرم اومده که حتی وقتی شماره کارت بانکمو حفظ میکنم باز وقتی میخوام به کسی بدم میرم چک میکنم که اشتباه نکرده باشم. یا سریالی که دو سال قبل دیده بودم حالا نصف بیشتر سکانسهاش برام ناآشناست!
انگار گیجم. انگار حواسم هزار جا هست و هیچجا نیست. توجهم کم شده. دقتم افت کرده. انگار تو ذهنم دارن رخت میشورن. افکارم ماراتنوار از همدیگه سبقت میگیرن. حالم خوب هست؟ نیست؟ این روزها کجا هستم؟ اونجایی که قرار بود باشم؟ کجا قرار بود باشم؟
حال کسی رو دارم که تو یک مارپیچ هزارتو گیر افتاده باشه. داره میره ولی نمیدونه به کجا. میخواد برگرده ولی نمیدونه از کجا اومده.
من گم شدم. هیچجا به من نگفته بودند بزرگ شدن این همه تاوان داره، وگرنه پشت دستهای کودکانهم رو داغ میکردم تا هرگز رو به آسمون آبی بالا نره و آرزوی بزرگ شدن کنه!
آدم نسبت به کسی که دوستش داره مسئولیت داره. فرق نداره مخاطب این دوست داشتن یه دوستی ساده باشه یا یه عشق سوزان، طرف مقابل همجنس باشه، یا غیرهمجنس! هرچی دوست داشتن بیشتر، مسئولیت هم بیشتره.
پس هروقت کسی بهتون به حرف یا عمل گفت مسئولیتی در برابرتون نداره، بدونید اون آدم یه ذره هم از دوست داشتن سردرنمیاره. ازش فقط دور نشین، ازش فرار کنید!
مدام هر روز مینالیدم که وای وقت ندارم و چهقدر کار دارم و چیزهایی از این دست. نوشتن پروپوزالم مونده بود و من دور خودم میچرخیدم و فقط از کمبود وقت شاکی بودم. تغییر محسوسی تو برنامههام نمیدادم اما در عین حال انتظار داشتم تو کارام تغییر ایجاد بشه! تو همین بلبشو بود که یه تیکه از کتاب «یک عاشقانه آرام» از نادر ابراهیمی چشممو گرفت:
«بعضیها را دیدهام که از وقت کم شکایت میکنند. آنها میگویند: حیف که نمیرسیم. گرفتاریم. وقت نداریم. عقبیم… اینها واقعا بیمار خیالبافیهای کاهلانهی خود هستند. وقت، علیالوصول، بسیار بیش از نیاز انسان است. ما وقت بیمصرف مانده و بوی نا گرفتهی بسیاری در کیسههایمان داریم: وقتی که تباه میکنیم، میسوزانیم، به بطالت میگذرانیم.»
خیلی چیزای دیگه هم گفت، اما همون جملههای اول، تلنگری بود به ذهن من. این شد که همهی کارهای جزئی و کماهمیتتر رو کنار گذاشتم و چسبیدم به کاری که مهلت معین داشت و من داشتم روزامو با استرس انجام ندادنش سپری میکردم. پروپوزالی که فکر میکردم نوشتنش حداقل ۱۰ روز زمان لازم داشته باشه رو تو ۴ روز به بهترین نحو نوشتم و تحویل دادم.
و همیشه یادم موند، اون لحظههایی که از وقت نداشتن شکایت دارم، برگردم ببینم دارم وقتم رو صرف چه کارهایی میکنم. درسته که گاهی آگاهانه وقتمون رو از خودمون میگیریم، ولی حداقل اینقدر انصاف داشته باشیم که تهش از خودمون شاکی باشیم نه وقت نداشتن. آدم واسه کارهایی که براش مهم هستن همیشه و همیشه وقت داره. فقط مسأله دیدن یا ندیدن این وقت داشتنه…!
رفته بودم خرید واسهش. قبلش هواشناسی رو چک کرده بودم نوشته بود هوی رین ولی خب قرار بود بیاد و میخواستم چندتا هدیه تو چنته داشته باشم! این شد که بیچتر و بیپروا زدم به خیابون. اواخر خرید کردنم بود که اون هوی رینی که هواشناسی وعدهشو داده بود شروع به باریدن کرد. باد سردی میومد منم یادم رفته بود دستکش بپوشم.
به خریدم ادامه دادم. حس خوبی داشتم. مصداق موش آب کشیده که شدم از ذهنم گذشت که آدم باید واسه عشقش کارای سخت سخت بکنه. هرچی واسه یه چیزی یا یه کسی بیشتر تلاش کنی زحمت بکشی، ارزش اون چیز یا فرد واسه آدم بیشتر میشه و خب این عقیده شخصیم بود.
بیخیال بیحسی دستم و لرزیدنم شدم و به پهنای صورتم خندیدم. برگشتم خونه تا شب چاییده شده موندم ولی از روزم نهایت رضایتو داشتم
این روزها که به لطف سریالهای یکی از یکی آبکیتر شبکههای اونور آب و خاک، خیلیها به سریال یا بهتره بگم سوگنامههای ایرانی رو آوردن، توجهم به یه وجه تمایز سریالامون جلب شد.
اونم اینکه همیشهی خدا دو تا جوون میگن الا و بلا ما همو میخوایم، خواستنشونم از دم غلطه، خانوادهها مخالفن، ولی مرغ اون دختر پسر یه پا داره، با هم ازدواج میکنن، بعدم نادم و پشیمون به غلط کردن میفتن!
آخه این چه فرهنگ مرخرفیه که دارن جا میندازن؟! آقا شما اگر نمیتونی فرهنگسازی کنی همین تهمونده فرهنگو ازمون نگیر!
این سبک سریالی که بسیار هم مورد پسند والدین واقع میشه و با لذت دنبال میکنن و گاه واسه بچهشونم پشت چشم نازک میکنن، واسه هر دو نسل ضرر داره!
نه تنها دختر پسرا یاد میگیرن برای خواستن آدمای اشتباهی چه پروسهای رو باید طی کنن، لذت قد علم کردن جلو خانواده و بعد از اینکه قد و هیکلشون با خرس رقابت کرد حس مستقل شدن رو به چشم میبینن، بلکه یه تفکر رو چکش میکنه تو ذهن والدها که هرکی رو خودتون سنتی نرفتین بپسندین و به خورد بچهتون بدین اون آدم اشتباهیه! و تازه اشاره میکنه که یه جوون حالا حدودا ۲۵ساله عقلش نمیرسه شریک زندگیشو انتخاب کنه چون اصولا جوونا آدمای بیعقلی هستن! شما باید همیشه و همهجا تو تصمیمگیریهاشون دخیل باشین وگرنه با سر میرن تو چاه!
فرهنگسازی فقط به این نیست که آسیبهای جامعه رو بولد کنیم و تحویل ملت بدیم. فرهنگسازی فقط نکن این بده بد میبینی نیست. فرهنگسازی وقتی معنی داره که در کنار به تصویر کشیدن آسیبهای جامعه، رفتار مناسب جانشین رو هم به مردم آموزش بدیم…
زن بودن در ایران که شوخی نیست. سر که برگردانی پشت سرت هزار حرف هست و دو هزار حدیث!
ازدواج نکرده به پدر و مادر و هفت ایل و تبار باید جواب پس بدهی. همین هم میشود که زن خسته از نصیحتهای پدرانه و گوشزدهای مادرانه، با فرار به خانه بخت، سند بدبختی خود را امضا میکند! از دو حال خارج نیست! اگر از چاله به چاه نیفتاده باشد و گیر یک آدم پارانویای صدبار بدتر از ایل و تبار خودش نیفتاده باشد، به پرندهای میماند که تازه درهای قفس را به رویش گشوده باشند! تازه قرار است خودش را پیدا کند! چطور میتوان انتظار داشت که رفتار و پرواز یک پرنده در آسمان آبی همانجوری باشد که در قفس بود؟
تازه میفهمد چه علایقی داشت و چه سلایقی. تازه میفهمد از اساس این مرد را نمیخواهد آقا، نمیخواهد! اما نه راه پس هست و نه راه پیش. با مردش میخوابد و به مرد دیگری فکر میکند که در کلاس گیتار شنبهها دیده بودش و با لبخندش دلش برایش ضعف رفته بود. نمیتواند تحمل کند اما باید بماند. مجبور است! نماند چه کند؟ طلاق بگیرد و برگردد به همان ایل و تبار تا همبازیهای دوران بچگیاش، پسرخاله، پسرعمو، بهش پیشنهاد صیغه موقت بدهند؟ هرجا از دردش، از ذهنیاتش بگوید اگر به سنگسار محکوم نشود و برادرانش عقدههای خشونتورزیشان را سرش خالی نکنند، دست کم بیشک محکوم است!
حرف من این نیست که زنی که خیانت میکند کارش قابل توجیه نیست، نه! اما اینکه خیانت زنان متأهل، مخصوصا در قشر مذهبی، اینگونه سرسامآور رو به رشد است لابد دلیلی فرای تقصیر داشتن یک زن دارد! اینکه آن زن را سنگسار کنند نه ذهنیات سایر زنان را پاک میکند و نه دردی از جامعه دوا میشود. هرچهقدر هم شاخههای یک مشکل را اره کنیم، ریشه که باشد، آن اره کردن به هرس کردنی میماند که رشد درختک را فزونی میبخشد. اما خب، اینجا ایران است، و یادم نمیآید کسی با ریشه کاری داشته باشد…
+ بر اساس زندگی واقعی دو تا از دوستانم