ساراکو

وقتی یک دوست خیلی قدیمی را می‌بینی، یک دوست که از لابه‌لای سیزده سال خاطرات زندگی‌ات بیرونش کشیده‌ای، انگار که بنشینی به تماشای خودت. دیشب نلی را بعد از سه سال، یا چهار سال؟ دیدمش. وقتی بین حرف‌هایمان از عادات و علایق قدیمی من می‌گفت به این می‌ماند که لب جوی زمان نشسته باشم به تماشای گذر عمر. دلم برای سارای قدیمی تنگ شد. این‌قدر دنیایم از دنیای سارای سیزده سال پیش، ده سال پیش، و حتی دو سه سال پیش فاصله گرفته که حس کردم یا آن سارا آدم دیگری بوده و یا من آدم دیگری شده باشم!
همه‌ی این‌ها یک واقعیت را قاب کردند جلوی چشمانم: آدم‌ها تغییر می‌کنند! و این بی‌رحمانه‌ترین حادثه‌ی این دنیاست. خیلی وقت‌ها شاید فکر می‌کردم اگر ارتباطم با کسی کمرنگ شده، حتما علتش تغییری هست که در او به وجود آمده، اما باید پذیرفت من هم تغییر می‌کنم. هر روز و هر روز آدم‌ها در زمان جاری می‌شوند و در این جریان شکل‌های مختلفی به خود می‌گیرند.
دلم برای آن سارای سرکش هیجانی که جای خودش را با یک سارای سرکش با هیجان کمتر و چاشنی منطقی که قاطی تصمیم‌هایش می‌کند عوض کرده تنگ شده. این که به خیلی کارهایی که کرده‌ای بخندی بی‌رحمانه است. حسم به سارای ده سال پیش مثل حسی است که یک مادر به بچه‌اش دارد! همان‌قدر مهربانانه و دلسوزانه.
همه‌ی این‌ها یک طرف، این واقعیت که ده سال باید بگذرد تا دلم برای سارای این روزها تنگ شود هم حدیث دیگری‌ست که دل آدم را به درد می‌آورد.
اینجا همانجاست که هانریش بل می‌نویسد:
«هرگز نباید سعی در تکرار لحظات داشت، باید آن‌ها را همانگونه که یک بار اتفاق افتاده‌اند، فقط تنها به خاطر آورد»…

گاهی نیاز داری تک‌تک آدم‌هایی که می‌شناسی یا نمی‌شناسی یا آن‌هایی که فکر می‌کنی می‌شناسی دست از سرت بردارند! بگذارندت به حال خودت. اگر الکی‌خوشی گیر ندهند که زیر نقابت چه خبر هست، اگر غمگینی بفهمند سوال‌پیچت که می‌کنند در ذهنت سرشان را به دیوار خواهی کوبید. یک وقت‌هایی آدم‌ها باید ساکت بودن را بلد باشند! بدوزند آن لب‌های همواره جنبان را و همه با هم در یک سکوت عمیق غوطه‌ور شویم.
می‌دانید چیست؟ وقتی آدم‌بزرگ‌ها حرف زدن را به بچه‌ها یاد می‌دهند باید حرف نزدن را هم یاد بدهند گویا!

یک جاهایی توی زندگی هست که می‌شود اسمش را گذاشت تکرار یک رنج! رنجی که آن‌قدر تکرار شده که حوصله‌ی گلایه کردن ازش را هم نداری. می‌نشینی به تماشایش. خسته. نه حتی کلافه. نه حتی عصبانی. نه حتی رنجیده. تنها خسته. می‌نشینی به تماشای خستگی‌ات. آن‌قدر تماشایش می‌کنی که از خستگی هم خسته شوی! و بعد یک نفس عمیق می‌کشی و بلند می‌شوی. چون باید بلند شوی و چاره‌ی دیگری نیست. و همه‌ی رنج‌هایت در امتداد آن لحظه ادامه پیدا می‌کنند اما تو اهمیتی نمی‌دهی. نه اینکه مهم نباشد، نه. اهمیت نمی‌دهی چون حوصله‌ی اهمیت دادن نداری.
و همینجوری هست که زندگی ادامه پیدا می‌کند!
یک زندگی، در امتداد یک خستگی از خستگی‌ها!

× این مدت درگیر اسباب‌کشی بودیم و ماهیت اسبا‌کشی جوریه که اگر بخوای تو مدت‌زمان خیلی محدودی انجامش بدی پدرِ پدرت رو درمیاره! این‌قدر سرمون شلوغ بود که نمی‌فهمیدیم کی صبح می‌شه کی شب!

× اسباب‌کشی فعلی انقد یه‌هویی بود که حتی فرصت نشد با خونه قبلی خدافظی کنم. آخه من فک می‌کنم اشیاء دور و برمون جون دارن، حس دارن. شما اینطور فکر نمی‌کنید؟

× صدام جوری گرفته که خروسک رو به عزای خودش نشونده! نمی‌دونم مشکل چیه! سرما هم نخوردم، فقط سرفه و گرفتگی صدا.

× اینایی رو دیدی که وقتی دارن با یه خانوم -مخصوصا خانوم جوون- صحبت می‌کنن، هی می‌گن حاج‌خانوم؟ اینا رو باید از بالاترین طبقه برج میلاد آویزون کرد شکنجه داد! در این حد یعنی‌ها!

× این مدت وقت نشده بیام بهتون سر بزنم، تنها تفریحم بازی Clash of Clans بود، ولی کم‌کم دارم تو خونه جدید جا میفتم و احتمالا تا اواخر هفته اوضاع به روال همیشگی برمی‌گرده. خونه جدید رو دوست دارم. دنج‌تر و دلبازتر و شیک‌تره، ولی خب خونه قبلی پر از خاطره بود، خاطراتی که خاطره شد و همیشه‌ی همیشه یک جایی گوشه قلبم حک می‌شه…

یه فرهنگ به شدت عذاب‌آوری که تو ایرانیا یافت می‌شه تک‌رویه. ما اصلا بلد نیستیم با همدیگه همکاری کنیم. وقتی تو یه گروه هستیم اگر کسی پیشرفتش بیشتر از خودمون باشه می‌خوایم بزنیم طرفو له کنیم. یعنی می‌خوام بگم حاضریم خودمونو به آب‌وآتیش بزنیم که بشنویم طرف از ما پایین‌تره. به جای اینکه با پیشرفت اطرافیانمون انگیزه بگیریم بیشتر تلاش کنیم و خودمونو بالاتر ببریم، دربه‌در دنبال راهی واسه پایین کشیدنش می‌گردیم. دیگه اگرم هیچ راهی واسه تخلیه عقده خودکم‌بینیمون پیدا نکردیم شروع به تمسخر و توهین می‌کنیم.
حالا وای به وقتی که خودمون به جایی برسیم، دیگه خدا رو که بنده نیستیم هیچ، کسیو در سطح و اندازه خودمون نمی‌بینیم. حاضر نیستیم دست کسیو بگیریم که مبادا به جایی برسه و جای ما رو تنگ کنه!
خلاصه از فرهنگ و تمدن فقط یه اسم ایران مونده و یه تاریخ چند صد ساله که کوروشش هم حذف شده! هیچ‌وقت نفهمیدم چرا فکر می‌کنیم ایرانیا از همه جوامع باهوش‌تر و باشعورتر و فهمیده‌ترن! واسه همینه که من همیشه می‌گم هرچی ادعای یه فرد یا یه گروه بیشتر باشه، خالی‌تر و تهی‌تره…! وقتی تو بافرهنگ باشی، فرهنگ از خودت و رفتارت می‌باره، دیگه لزومی نمی‌بینی تو چشم کسی فرو کنی یا به زور بهش بقبولونی که بافرهنگی…

کاش همه به جای تلاش برای تغییر بقیه و ایراد گرفتن از دیگران، از خودمون شروع کنیم…

rec-review

علاقه‌م به فیلم ترسناک فقط مربوط به مرض تمایل به ترسیدنی که دارم نیست، بیشتر برمی‌گرده به فانتزیم مبنی بر اینکه بترسم و بخزم تو بغل یار. یه جورایی لذتبخشه که ببینی جایی هست که موقع ترس و عدم احساس امنیتت بتونی بهش پناه ببری! بر همین اساس همیشه دنبال فیلم ترسناکم و از بقیه میخوام بهم معرفی کنن :دی
دیشب فیلم Rec رو دیدیم که چند وقت پیش یکی از دوستانمون معرفی کرده بود و می‌گفتن کلی جیغ زدن حینش و تا صبح هم با چراغ روشن بیدار مونده و زل زده بودن به دیوار! من هم هیجان بهم مستولی (!) شده بود، دنبال یه شب آروم می‌گشتم که نهایت ترس بهمون منتقل شه! Rec داستان یه دختر خبرنگار هست که با همکارش و یه دوربین می‌رن در مورد کار آتش‌نشانا گزارش تهیه کنن و بعد می‌رسن به یه ساختمونی که گویا یه خانومی به شدت اونجا جیغ می‌زده و به دلایل نامعلومی بعد از اینکه اینا وارد می‌شن ساختمون قرنطینه می‌شه و به هیچکس اجازه خروج نمی‌دن. کل داستان هم تو همون ساختمون اتفاق میفته. تا اواسط فیلم خمیازانه‌وارانه نگاه کردیم. از رضا پرسیدم چرا نمیترسیم پس؟ :| بعد سعی کردیم امیدوار باشیم که هنوز قسمتای ترسناکش شروع نشده اما تا آخرین سکانس دریغ از اندکی احساس ترس!
قبلا هم فیلم The Hitcher و The Silence of the Lambs یا سکوت بره ها رو هم دیدیم و نترسیدیم! البته ممکن هم هست قسمت بادامه مغزمون که مسئول احساس ترسه اشتباهی پسته دراومده باشه!!
خلاصه یه لطف کنید هر چند تا فیلم ترسناک می‌شناسید معرفی کنین و هرچی ترسناکتر بهتر! مچکرم :دی

آهنگ‌های قدیمی، آدم‌ها رو به خاطرات قدیمی می‌برن. کلا انگار یه سری خاطره خودشون رو ذوب می‌کنن تو یه سری آهنگ‌ها!
بعضی‌ آهنگ‌ها حیفن با آدم‌های اشتباهی به ذهن بیان و تا ابد خراب شن…
آدم باید مواظب باشه با کی خاطره می‌سازه، و از اون مهم‌تر با کی آهنگ گوش می‌ده!!

largea_melankolia1368734893

درباره من

سارایی هستم که قبلا تارا میرکا بود اما از یک جایی به بعد خواست با اسم واقعی‌ش بنویسه. اینجا از فکرهام و تجربه‌های شخصیم می‌نویسم که برام مهم هستن و بهم کمک می‌کنن آدم بهتری باشم تا شاید برای شما هم مفید باشه. روانشناسی خوندم که خب از این جهت که گاهی رو نوشته‌هام اثر می‌ذاره خواستم بدونین :دی. به خاطر یه مشکل جسمی از ویلچر استفاده می‌کنم اما زندگی عادی خودمو دارم، انگار نه انگار! اصولا برام مهم نیست چه محدودیتایی دارم باید به جایی که می‌خوام برسم و این یه دستوره!! اگر وبلاگ من رو تو وبلاگتون لینک کردین لطفا بهم بگین. بسی مچکرم :]

برای ارتباط با من میتونید از صفحه "تماس با من" استفاده کنید.

شبکه‌های اجتماعی

FacebookTwitterInstagramGoodreadsIMDB