ساراکو
همیشه وقتی به دانشگاه، به روزای آخرش و لحظه فارغالتحصیلی فکر میکردم، یه جشن باشکوه میومد تو ذهنم که از اون لباسای مخصوص پوشیدیم و با همکلاسیا پچپچ میکنیم، خاطرات رو تجدید میکنیم، عکس میگیریم، اکانت فیسبوکی، شمارهای چیزی رد و بدل میکنیم، غصه میخوریم که دیگه همدیگه رو نمیبینیم و فولان و بیسار!
چند وقت پیش خبردار شدیم که باید بریم واسه جشن فارغالتحصیلی ثبتنام کنیم! رفتیم دنبالش که شرایط رو جویا شیم، به اطلاعمون رسوندن که جشن زنونه مردونهس!! گویا امسال همچین فکر نبوغمندانهای به ذهنشون رسیده… شوکه شدیم و انگشت حیرت به دهان گرفتیم! خب نه اینکه اونجا میخواستیم بکینی بپوشیم، از اون لحاظ لازم بود خب!
آیناز پرسید میخوای ثبتنام کنی؟ پوزخند زدم، ناخودآگاه!
اومدیم بیرون و عطای جشن رو به لقاش بخشیدیم و آرزوهامون رو بر باد…
همیشهی خدا وقتی رو یه عقیده پافشاری میکنم، در مدت زمان کوتاهی روزگار چنان اتفاقاتی رو واسهم برنامهریزی میکنه که بهم بفهمونه هیچی قطعی نیست! هیچی قابل پیشبینی نیست! هیچی رو نمیدونم!
دنیای عجیبیه! خیلی عجیب…
همیشه لبخند بزنیم…
لبخند زدن موقعی که شادیم، باعث میشه میزان هیجانزدگی تعدیل بشه و به جای یه هیجان افراطی که وقتی زمان بگذره جای خودش رو به احساس غمگینی میده، یه احساس مثبت ِ ملایم، با دوام ِ بیشتر بخزه زیر پوستمون.
و لبخند زدن وقتی ناراحتیم، حتی از نوع تلخش، باعث ترشح هورمونهایی میشه که به صورت فیزیولوژیکی احساس خوب بودن رو تو مغز ایجاد میکنه که شاید کمک کنه بتونیم زودتر و بهتر به احساس منفیای که حالا به هر دلیلی شکل گرفته غلبه کنیم.
لحظههامون سرشار از لبخند، حتی لبخند زوری!
صحبت سر این نیست که کدوم نسل، کدوم دهه، “سوخته” و بقیه اوضاع واسهشون بد نبوده! چهل، پنجاه، شصت، هفتاد، هشتاد یا حتی نود! هر کدوم از نسلها به نحوی سوختهان…!!! صرفا شاید بشه در مورد “کمتر سوخته”، یا “بیشتر سوخته” بودنش بحث کرد!
پینوشت:
۱- ارشد قبول شدم! با رتبه ۵۴… احساس خوشحالی نداشتم، احساس رضایت چرا…
۲- من دوست دارم بیام هر روز براتون بنویسم، وقتشو هم دارم، اما این توئیتر دستمو بست ِ!!
اکثر پدر مادرا شاکیان که حرفشون توسط دلبندانشون جدی گرفته نمیشه. خیلی ساده باید گفت اگر میخواین بچههاتون به حرفاتون اهمیت بدن، در عمل باهاشون حرف بزنین!
یکی از اساتیدمون میگفت خیلی دلم میخواست دو تا بچهم خوشخط بشن و کاری که در این مورد انجام دادم این بود که تو خونه کلاس خصوصی گرفتم تا خودم خط رو یاد بگیرم و خوب بنویسم! الان بیش از بیست سال گذشته و هر دو خطشون عالی ِ!
اگر به رفتارهای روزمرهمون نگاه کنیم متوجه میشیم که فاصله بین فکر، حرف، و رفتارمون، یه فاصلهی قابل تامل هست که نیاز به اصلاح داره…