ساراکو
بعضیا فکر میکنن صداقت داشتن تو رابطه یعنی باید هرچیزی رو بگن. مثلا فکر میکنن اگر بخوان صادق باشن باید در مورد ریز مسائل خانوادگی یا بدتر از اون، از روابط قبلیشون، اونم با حاشیه و جزئیات صحبت کنن و وقتی طرف حساسیت نشون میده میگن خب من باهات روراستم! در حالیکه این صحبت کردنا فقط و فقط به رابطه فعلی آسیب میزنه! دلیلی نداره طرفتون بدونه با پارتنرای قبلی کجاها رفتید چه کارا کردید و … حتی کنجکاوی نشون دادن تو این زمینه هم فقط طرفین رو حساس میکنه.
از این گذشته، به نظر من به هرکس باید حقایق رو در حد ظرفیتش گفت. یکی ظرفیت شنیدن و پذیرش تمام مسائل یکیو داره و یکی دیگه ظرفیت دونستن کوچکترین نقطهضعفت رو هم نداره!
و تازه، هرچیزی از حدش که بگذره چیز مثبتی از توش درنمیاد، حتی اگر یه خصوصیت خوب مثل مهربونی، صداقت، صبوری و … باشه. و یه جاهایی با مرز باریکی تماس پیدا میکنه که اون طرفش حماقته.
با تمام این حرفا، نباید از یاد برد که هرچهقدر آدم بیشتر مجبور باشه خودش رو از یکی پنهان کنه اون رابطه ناسالمتر و هرچی بیشتر بتونه بیواهمه جلو یکی خودش باشه اون رابطه کاملتر و عالیتره. مخصوصا در مورد رابطههای جدی که آدم یه عمر رو میخواد کنار طرف مقابل بگذرونه، باید دید چهقدر میتونی در برابر اون فرد خود واقعیت باشی… و این یه معیار خیلی مهمه!
گفت رابطهت رو جدی نگیر خوش باش. با خودم فکر کردم من مگر آدم رابطههای غیرجدی بودم؟ گفت برو بیا سـ.کـ.س کن دلبسته نشو. فکر کردم میشود رفت آمد، سـ.کـ.س که هیچ، با کسی تماس داشت و دلبسته نشد؟
چیزی نگفتم. نیازی به توضیح بود؟ میشد توضیح داد؟ باز یکی من میگفتم یکی او و در مارپیچ تودرتوی نفهمیدن همدیگر گم میشدیم. خیلی وقت بود که فکرهایم را در کولهبارم دستچین کرده بودم…
خیلی سال پیش، وقتی که یک دختربچهی ۹ساله بودم، ذوق و شوق زیادی داشتم واسه جشن تکلیفی که در راه بود، اما هیچکدوم از اعضای خانواده اون شوق و ذوق کودکانه رو درک نکرد. مامانم برام یه چادرنماز کوچولو دوخت اما وقتی رفتم تو مراسم دیدم همه تاج گل به سر با دسته گل و فولان و بیسار اومدن. تو اوج طفولیت حس کردم تنهام. فقط خانوم داداشم که به تازگی با داداشم ازدواج کرده بودن و علیرغم تفاوت سنی خیلی با هم دوست بودیم باهام اومده بود به مراسم که بعد یه دفعه دیدم غیب شد! گفت من الان برمیگردم. بدو بدو رفته بود خونه واسهم تاج گل درست کرده بود و قبل از اینکه نوبت شعر خوندن من پشت میکروفون برسه رسید. چهقدر ذوق کردم اون روز…
گذشت و گذشت تا دیشب. اصلا اون خاطره یادم هم نبود. پسر داداشم تو سن ۱۰سالگی جشن خودکار داشت. یعنی اولین باری که با خودکار مینویسن! بر حسب اتفاق و به دلایلی مامانش پیشش نبود. بقیه هم حال نداشتن خودکار تزئین کنن براش. وقتی باباش گفت کار داره و وقت نداره و این لوسبازیا چیه و اینا حس تنهایی رو تو چشماش دیدم. بهش گفتم خودم همه کاراشو میکنم برات! وقتی خودکار رو ترگل ورگل واسهش تزئین کردم و ذوق کودکانهش رو تو چشماش دیدم، انگار کل اون جریانات خیلی سال پیش مثل فیلم از جلو چشمام گذشت! بهتزده موندم…
وقتی میگن هرچه کنی به خود کنی، گر همه نیک و بد کنی یعنی همین!
یه وقتهایی تو زندگی همه ما هست، که دوست داری لباس گشاد بپوشی، اپیلاسیون/شیو نکنی، یه فنجون چای بگیری دستت، موهای شونهنشده آشفتهتو بریزی رو شونههات، لم بدی رو تخت، کتاب موردعلاقهتو بگیری دستت، ورق بزنی، خیره به واژهها، اما ذهنت تو ناکجا آبادی سیر کنه که خودتم آدرسشو نمیدونی!
یه وقتهایی لازمه میون همه مشغلهها و هیاهوهای محیط، دمی رو در کنار خودت و دلمشغولیاتت سپری کنی، و با خود خودت وقت بگذرونی…
تو یه رابطه صادقانه، واسه پذیرش داشتن، واسه عشق گرفتن، نیازی به دروغگویی نیست. اگر هر کدوم از ما تو رابطهای باشیم که نیاز ببینیم خودمون رو مخفی کنیم تا دوست داشته بشیم، دروغ بگیم تا از دعوا جلوگیری کنیم، اون رابطه به جای رشد ما، به جای آرامش، به جای شادی، برامون سرکوب، درگیری ذهنی و ناراحتی به بار میاره.
از نشونهها غافل نشیم.