دیگه از یه جایی به بعد اینقدر همه چیز واقعی میشه که آدم نمیدونه زندگی مجازی چیه. اون قدر کار میریزه سر آدم، و درگیر دنیا میشی که یادمون میره چرایی وجودمون چی بود. تو بدو بدو های بیشتر و بیشتر خواستن و اندوختن گم میشیم. فقط از نظر مالی نمیگما. همه چیز.
زندگی برنامهریزی شده، تفریحات برنامهریزی شده، آدمای برنامهریزی شده.
بعد یه روز که خواه ناخواه گیر میفتی توی خونه، مجبوری ولو باشی رو تخت، توفیق اجباری روزای قرمز تقویمت نصیبت میشه که بدن دردناکت از هر کاری سر باز بزنه، صدای بارون میپیچه تو اتاق، نفس عمـــیق میکشی و یه عالمه سوال که زدی پشت کلهشون و دمشونو گرفتی و سروندی تو اعماق پرتگاه ناخودآگاه ذهنت به جوش و غلیان میفتن که ای بابا کجایی؟ کجا باید باشی؟ از کی همه چیز اینقدر جدی شد؟ حتی نوشتن تو این وبلاگی که دفتر خاطرات زندگیت بود جدی شد؟ خوبی؟ این همه عجلهت واسه چیه؟
به فکر فرو میری و میدونی فردا که رفتی سر کار با شروع یه روز تازه همهی این فکرا هم پرواز میکنن و باز همه چیز رو دور تند با سرعت ادامه پیدا میکنه.
بعد تهش با خودت میگی میدونم و لبخند میزنی. اینکه آدم بتونه خودشو درک کنه هم نعمتیهها!
دیدگاهتان را بنویسید