دیشب که داشتم به خواهرزادهم یاد میدادم چطوری مخ یه دختر رو بزنه و وابسته نشه تو رابطههای نوجوونی، یاد دوران نوجوونی خودم افتادم. اول از این متاسف شدم که چهقدر دوره زمونهی بدی شده که اگر یه پسر بخواد صادقانه دوست داشته باشه و دوست داشته بشه چهقدر دخترا دستش میندازن و قدر پسری که نمیخواد همزمان با چند نفر باشه رو نمیدونن. بعدم غرق خاطرات نوجوونی خودم شدم. زمان ما ویچت و بیتاک و لاین و اینجور چیزا خلاصه میشد تو یاهو مسنجر. از اونجایی که فیسبوک و اینا هم نبود همهجور قشری تو مسنجر پیدا میشد. مثل الان نبود که فقط اون دسته که دنبال سـ.کـ.سچت هستن یا از بقیه شبکههای اجتماعی سردرنمیارن یا بهش دسترسی ندارن سر و کلهشون تو رومهای یاهو پیدا بشه. یاهو مسنجر غول برنامههای ارتباطی بود و کلی ابهت داشت واسه خودش. چهقدر آدمای زیادی رو شناختم و از کنارشون رد شدم. از کسایی که میگفتیم و میخندیدیم تا کسی که به خاطر من که نمیتونستم به یه رابطه جدی نگاه کنم، کارش به افسردگی و یک سال رواندرمانی کشید و بعدش که اینو فهمیدم تا مدتها عذاب وجدان داشتم و در پی جبران.
تو دوره نوجوونیم اونقدر اتفاقات زیاد بود، اینقدر هیجان زیاد بود، که انگار صدها سال ازش گذشته. اون ماجراجوییها کی تموم شد؟ کی بزرگ شدم؟ از فکر کردن به کارها و بچهبازیام لبخند میزنم همیشه. انگار دارم به کارهای یه دختربچهی شیطون نگاه میکنم و نسبت بهش احساس دوست داشتن و درک کردن دارم.
میدونی، من خودم رو با همهی چیزهایی که بودم و نبودم، همه کارهایی که میکردم و نمیکردم، همهی تجربههایی که سارای الان رو ساخته دوست دارم. نسبت به تمام خاطراتم، چه شوخی و خندههای گذرا، چه غم و غصههای ناگذرا، احساس محبت و حس مادرانه دارم! عجیب نیست؟ که آدم نسبت به خودش حس مادرانه داشته باشه؟ عجیبه ولی خب من دارم! احساس میکنم خودم یه بچهای بوده که بزرگش کردم و اون بچه جزئی از وجود منه هنوز و همیشه…
آرامش دارم. آرومم. این واژه بهتر از هر واژه دیگهای حال و هوامو توصیف میکنه!
6 پاسخ به مادرانه