دیشب داشتم وبلاگمو ورق میزدم، نگاه میکردم به افکارم، به نوشتههام، به احساسم، به سالهای که گذشته بود. وقتی به قبلاهام نگاه میکنم، میدیدم گاهی خوشحال بودم گاهی غمگین، اما یک تم غمگینی حتی تو لحظههای شادیم به چشم میومد. آروم نبودم. همهچیز خوب یا بد میگذشت اما فقط میگذشت. یه خلأ عمیقی تو زندگیم وجود داشت که با هیچ سلامی کمرنگ نمیشد. کسی به چشم قلبم نمیومد. آروم نمیگرفتم با حضور کسی. مبهم بودم و پر از ترس. از یه جایی به بعد، از بعد از حضور رضا بود که تازه پیدا شدم. اون مهی که جلوی چشمام رو گرفته بود ناپدید شده بود. خودم فکر نمیکردم اینقدر متحولم کرده باشه اما انگار کرده. خیلی خوشحالم که هست، این آرامشی که الان دارم طلاییترین روزهای زندگیمه.
اینا همه یه تلنگر بود که یادم بیفته، خرده نگیرم به کسایی که عشقشون جوری گم شده که احتمالا بر اساس شرایط و سن و ازدواج و هزار تا چیز دیگه هرگز پیدا نمیشه و تو یه مه غلیظ گیر افتادن. گاهی وقتا اینقدر براشون سخته خوشحال باشن که یادشون میره خوشحال بودن چه شکلی هست. واقعا زندگی بدون عشق خیلی خالیه. حالا نه صرفا عشق به جنس مخالفا. هر عشقی. زندگی بدون عشق مثل یه طبل توخالیه که آوازشو شنیدن از دور خوشه صرفا.
اولین آرزوی امسالم اینه که همــهی آدما، اونی که براشون مناسبترینه رو پیدا کنن و کنارش آروم بگیرن و مواظب عشقشون باشن، واسه همدیگه تلاش کنن و به آسونی همو از دست ندن.
آمیــــن!
دیدگاهتان را بنویسید