آرشیو ماهانه: ژوئن 2016
سر یه بحثی با رضا، رفتم سرک کشیدم تو خاطرات قدیمی، وبلاگ و دستنوشتههای قدیمی. دنبال یه پست میگشتم و داشتم نوشتهها رو زیر و رو میکردم، انگار که گذشته رو ورق بزنم، انگار به سارایی با یک دنیای متفاوت بربخورم.
میدونین، تغییر کردم، خیلی. اما این دفعه از این تغییر نه جا خوردم، نه دردم اومد. دلم تنگ شد، آره. واسه اون روزا، واسه اون سارا، اما دلم نخواست با سارای امروز بجنگم، دلم نخواست جلوی تغییرها رو بگیرم، دلم نخواست چیزهایی از گذشته که پشت سر گذاشتم رو با چنگ و دندون بچسبم یا حداقلش حفظش کنم تو زمان حال. انگار داشته باشم از تو تلویزیون به یکی نگاه کنم و رد بشم، همینجوری.
از اون روزا و خاطرهها و اون آدم انگار یه قرن گذشته.
میدونین، داشتم فکر میکردم آره واقعا چه کول بودم، چه باحال بودم، اما… چهقدر تنها بودم. نه از اون تنهایی که آدما همیشه تنهان، نه، چهقدر واقعا تنها بودم. دلم نسوخت واسه خودم، واقعا نسوخت، تحسین کردم خودمو، آره! چه خوب تنهاییهامو بغل کردم و باهاش کنار اومدم. دلم خواست سارای ده سال پیش رو بغل کنم بگم ول دان و بگم من هستم که نوازشت کنم، جای همهی اون بینوازشیها. و میدونین چیه؟ کردم این کارو.
پینوشت:
۱. من همیشه حرف میزنم از خودم و افکارم و خاطراتم، فقط جاش تغییر میکنه، نه اصل نوشتن.
۲. گاهی واسه نوشتن نه باید دنبال سبک خاصی بود و نه دلیل خاصی. همینجوری یه هویی.
بعدنوشت: قبل از خواب سهراب رو باز کردم یه شعر ازش بخونم و بخوابم، عجیب وصفپست اومد:
دیر زمانی است روی این شاخهی بید
مرغی بنشسته کو به رنگ معماست.
نیست همآهنگ او صدایی، رنگی.
چون من در این دیار، تنها، تنهاست.
گر چه درونش همیشه پر ز هیاهوست،
مانده بر این پرده لیک صورت خاموش.