یک حسهایی هست، ناگفتنی. اگر بخواهی بگنجانیش توی واژه، واژه از هم میپاشد. زبانت را در دهان میچرخانی، دهانت باز میشود، بسته میشود، آب دهانت را به همراه حرفهایت قورت میدهی، صدای آخی از گلویت بلند میشود، حرفها گیر کردهاند، بغض شدهاند…
یک حسهایی هست، ناگفتنی. اگر بخواهی بگنجانیش توی واژه، واژه از هم میپاشد. زبانت را در دهان میچرخانی، دهانت باز میشود، بسته میشود، آب دهانت را به همراه حرفهایت قورت میدهی، صدای آخی از گلویت بلند میشود، حرفها گیر کردهاند، بغض شدهاند…
2 پاسخ به آب و آتش