× دیگه از کی عاشق رنگ قرمز نبودم؟
یادم نمیاد…
رنگ مورد علاقه؟ مورد علاقه؟
ذهنم خالی میشه از پر. انگار دارم از بیرون به خودم نگاه میکنم.
× من عاشق پاییزم. همهی اتفاقهای مهم من باید توی پاییز بیفته اصلا. مهمترین اتفاق زندگیم از روزی که به دنیا اومدم اتفاق افتادنش بوده… مرد پاییزی من… لذتبخشتر از همه اینه که بقیه تولدشو به تو تبریک بگن.
× استاد محبوبمو امروز تو لابی هتل دیدم. هنوز لبخند میشم وقتی یاد دیدنش میفتم. بهم گفت کاش میشد بغلت کنم از اینکه اینقدر خوشحال شدم از دیدنت. گفت حالا که نمیتونم خودتو بغل کنم رضا رو بغل میکنم. فکر کنم خودشم تو چشمام میخوند چهقدر زیاد دوستش دارم… دستمو گرفت. نه حس دخترانه پدرانه نداشتم بهش، دقیقا حسی بود که آدم به یه استاد، به یه فردی که خیلی قبولش داره میتونه داشته باشه.
× خیلی وقتا برام سوال بود اگر واقعا خدا بهم میگفت بین رضا داشتن و به دست اوردن سلامتی کاملت یکیو انتخاب کن، کدومو انتخاب میکردم؟ واقعیها، در عمل. الان یه مدتی هست که بعد از چند سال جواب این سوالو میتونم با اطمینان بدم. با رضا من هیچ کمبودی احساس نمیکنم حتی از نظر جسمی، اما باسلامتی و بیرضا یه حفرهی پرنشدنی تو زندگیم، تو قلبم، تو وجودم ایجاد میشه که هیچی جاشو پر نمیکنه. دیگه خیلی وقته با رضا و بی رضا معنی نداره. تو تار و پودم تنیده.
× خوابم میاد. برم بخوابم. شب بخیر.
4 پاسخ به پراکندههای نصفهشبی