آرشیو ماهانه: اکتبر 2015
باید روزهایی باشد که اختیار ولوم موزیکت، بدون اینکه در گوشت پنهانش کنی با خودت باشد. بگذاری رضا یزدانی داد بزند توی دلم یه پادگان سرباز، انگار رختاشونو میشورن. فکر کنی به خودت. به روزهای رفته و روزهای نیامده تا بفهمی کجای زندگیای که باید، هستی!
روزهایی باید باشد برای دودوتا چهارتای دلی، و نه منطقی! باید بدانی که حال الآنت خوب هست؟ نیست؟ چه کردی که خوب نیست؟ چه کنی که خوب شود؟ چشم غره بروی به بلاتکلیفیهایی که چهل درجه تب دارند!
میدانی؟ باید وقتهایی که دلت برای خودت تنگ میشود را از هر دلتنگی دیگری جدیتر بگیری. نباید بگذاری دلتنگ بمانی. خودت را دعوت کنی به صرف یک فنجان قهوه، بنشیند روبهرویت، گپ بزنید با هم. سخت نیست. فقط باید امتحانش کرد.
آدمها یا باید کسی را داشته باشند که توی چشمهایش خودشان را ببینند، یا بنشینند جلوی آینه و از دلتنگیهایشان برای خودشان حرف بزنند و گریه کنند. اگر اسم این کار دیوانگی باشد، بگذار عاقلها به درجات عقلمندیشان دلخوش باشند!
همیشه برایم سخت بوده از کسی بدم بیاید. یعنی وقتی کسی بهم بدی میکرد و نمیشد باهاش حرف بزنم تا قضیه بینمان حل شود، خودم بیشتر عذاب میکشیدم که دوستش ندارم! و از آنجایی که نمیتوانستم دوستش نداشته باشم، بهتر هست بگویم کمتر دوستش داشته باشم!
فکر کردم چرا من اینطوریام؟ چرا به قول عباس معروفی آدمها در یاد من زندگی میکنند؟
شاید همانجوری که رضا چند شب پیش میگفت، من نه یک دختربچهام و نه یک زن. میگفت تو برای آدمها مادری! و فکر که میکنم تا به حال کسی دقیقتر از این توصیفم نکرده!
فکر کردم یعنی بقیه آدمها هم اینطوریاند؟ اینقدر که کینه به دل گرفتن و بد آمدن سختشان است بخشش نیست؟ من تا وقتی نبخشم روحم در یک تکاپوی بیپایان گیر میافتد! و باز فکر کردم آدم باید بلد باشد نبخشد! نبخشیدن بلد بودن میخواهد و انتقام و کینهورزی؛ اینها همه بلد بودن میخواهند…
فروید معتقد است در وجود آدمها دو جور غریزه وجود دارد. غریزه اروس (زندگی) و غریزه تاناتوس (مرگ)!
غریزه زندگی یعنی فرد تمایل به بقای اجتماعی دارد، یعنی تعادل میان آب و غذا و هوا، تمایل جنسی و مهرورزی، و هرچیزی که کمک میکند فرد زنده بماند.
غریزه مرگ یعنی میل به ویران کردن و پرخاشگری. یعنی بخواهی بمیری و بمیرانی!
و من فکر میکنم کل این جریان بخشش یا انتقام و کینهورزی از همینجا نشأت میگیرد. وقتی میبخشی یعنی دوست داری زندگی کنی و زندگی ببخشی و کسی که در پی انتقام و کینهورزی هست هم نه تنها دوست دارد آن فرد بمیرد، بلکه در این پروسه خودش را هم میکشد! آسان نیست کینه کسی را در قلبت بپرورانی و عذاب نکشی. وقتی از کسی بدت بیاید کلی انرژی مصرف میکنی و همهاش هم خرج نفرت فرد از کسی میشود که به واسطه بدیای که ازش دیده نباید بهش پشیزی اهمیت بدهد اما از طرف دیگر چون نفرت هم یک جور احساس است و شدیدتر از دوست داشتن هم هست در ذهن و قلبش اهمیتی ویژه یافته، حتی از نوع منفی! و کسی که سودای انتقام داشته باشد محال است شخصیتش در طول پروسه انتقام تغییر نکند. انتقام آدمها را آدم دیگری میکند!
و فکر کردم بخشش از عشق میآید و انتقام و کینهورزی ار نفرت. و تا وقتی میشود عشق ورزید چرا نفرت؟!
وقتی از یه چیزی مطمئن باشی، وقتی بدونی کجای زندگیتی، کجای زندگیشی، وقتی بدونی کجایی و کجا قراره بری، بدونی کی هستی و کی قراره بشی، دیگه لازم نمیبینی چیزیو تو چشم کسی فرو کنی. دیگه نیاز نداری دیگران تأیید کنن که اینجوری هستی یا نه. خیالت آروم میگیره و از کنار قضاوت شدنت از طرف دیگران، بهجهنمهرچیمیخوادفکرکنهوار رد میشی.
به جای تلاش واسه فهموندن چیزی به دیگران، بهتره حسابمونو با خودمون وا بکنیم. تکلیفمونو با خودمون روشن کنیم. روشن که شد، راه هم روشن میشه.
قدرت یه رابطه به میزان کارهای مشترکی هست که دو نفره انجام میدیم! خیلیها موقع شروع یه رابطه یا خواستگاری به خیلی چیزا مثل افکار و عقاید مشابه، مذهب مشابه، فرهنگ خانوادگی مشابه، وضعیت مالی طرف و خانوادهش و حتی قومیت مشابه رو در نظر توجه میکنن اما یه چیزی هست که معمولا خیلیها بهش دقت نمیکنن! این دقیقا همون چیزیه که موقع یه بحران میتونه رابطه رو نجات بده!:
تفریحات مشترک! سلایق مشترک!
شاید پیشپا افتاده باشه که من موسیقی راک دوست داشته باشم طرف مقابلم مثلا سنتی! اما واقعیت اینه که حتی مهمه که شما تو کافه بیشتر بهتون خوش بگذره و طرف مقابل تو دل طبیعت! اتفاقا همین چیزهای پیشپاافتاده از اون اصلیات مهمتره چون اونا منطق رابطه رو شکل میده ولی این چیزها هیجان و روح رابطهست! اصلا معمولا کسایی که یه جور بهشون خوش میگذره تو عقاید هم بیشتر به هم نزدیکن!
حرف من این نیست که باید همه کارها رو دونفره انجام داد، اما هرچی میزان کارهای دونفره بیشتر باشه، هرچی سلایق و تفریحات مشابهتر باشن اون رابطه قویتره!