خسته بودم. خسته از اینکه واسه هرچیزی تو زندگیم باید جون میکندم اما بازم دلم یه زندگی معمولی نمیخواست! خودم انتخاب کرده بودم این راه رو. خواسته بودم یه زندگی بسازم که فقط مال منه و درد خلاف جریان آب شنا کردن رو به جون خریده بودم. مسیری که من تا الان اومدم یه انتخاب بود. یه گزینه میون هزاران گزینهی روی میز! هیچوقت به عبارت «چارهای نداشتم» اعتقاد نداشتم. از نظر من همیشه انتخابی وجود داره! حتی هیچ کاری نکردن هم خودش یه انتخابه!
اما دیگه خسته بودم. آستانه تحملم اومده بود پایین. نمیکشیدم دیگه انگار! از اون لحظهها که همه چیزایی که بلده امونتو ببره با هم خراب میشه سرت. گفتم خستهم. از آدما خستهم. از اینکه نمیدونستم چی نصیبشون میشه از این حجم بدی کردن!
گفت میدونی مشکل تو چیه؟ اینکه از یه سیاره دیگه اومدی! با آدمای اینجا جور نیستی. واسه همینه که خیلی وقتا احساس درک نشدن بهت دست میده!
گفت و گفت. خیلی چیزا گفت. شاید اگر هرکس دیگه این حرف رو زده بود، با یه لبخند با مفهوم مرسی لطف داری رد میشدم ازش! اما رضا که اینو گفت، کسی که اونقدر منو میشناسه و بلده حساب احساسش رو از شناختش سوا کنه، آروم گرفتم. رنگ لبخندم مفهوم ایبابا چهقد عاشقتم گرفت به خودش!
دیدگاهتان را بنویسید