آرشیو ماهانه: سپتامبر 2015
یک سری آدمها هستند که باید در گذشته نگهشان داشت. وقتی از گذشته گذراندیشان، دیگر آن آدمی را نمیبینی که یک روز میدیدی! انگار که کروموزومهایشان زیر و رو شده باشد، نمیشناسیشان!
باید در گذشته بمانند تا دستکم اگر خاطره خوب جدیدی نمیسازند، خاطرات کهنهی گوشهی ذهن، دستنخورده باقی بمانند…
از آرشیو
“حالا تو هی بیا و بگو
زن باید سنگین و رنگین باشد
باید بیایند و منتت را بکشند
اما من می گویم
زن اگر زن باشد
باید بشود روی عاشقیش حساب کرد
که عاشقی کردن بلد باشد
که جا نزند، جا نماند، جا نگذارد
و هی فکر نکند به یاوه هایی که عمری در گوشش خواندند
من می گویم
زن اگر زن باشد
از دوستت دارم گفتن ها نمی ترسد
اما تو می گویی
خوش به حال زنی که عاشق مردی نباشد
بگذار دنبالت بدوند
ولی نمی فهمم اینکه در موردش می گویی زندگیست یا مسابقه اسب دوانی….؟”
حرف دل من بود از زبان پیج حرفهای دلتنگی
آدم وقتی تو یه شرایط سخت زندگی میکنه، خواه ناخواه اون شرایط بعد از یه مدت براش عادی میشه. یعنی کسی که حقوقش ماهی سیصد تومنه، زندگی میتونه براش خیلی سخت باشه، ولی بعد از یه مدت یاد میگیره با همون سیصد تومن بگذرونه. تا اینجای کار طبیعیه ولی دو حالت وجود داره که شرایط رو از مسیر طبیعی خارج میکنه. مورد اول، اینه که آدم به کم قانع بشه! تو این حالت دیگه پیشرفتی وجود نداره. فقط شرایط فعلی رو میپذیری و باهاش سر میکنی. مورد دوم اینه که به کم قانع نشی! تو این یکی حالت طرف نمیتونه شرایط فعلی رو بپذیره، افسرده میشه، به زمین و زمان فحش میده. همه رو مقصر میدونه و افسرده میشه!
خب چه باید کرد پس؟ یه راه میانبر که هر دو تای اول رو شامل بشه! به عبارت بهتر هم بپذیری هم نپذیری! البته خودمم نمیدونم این الان کجاش به عبارت بهتر بود! :دی سادهتر بگم، قبول کنی شرایط فعلی اینه. دست برداری از فکر کردن به اینکه اگر فولان نمیشد الان چی میشد. وضعیت الان همینه که هست! اما کلیدیه که دقیقا این سوال رو از خودت بپرسی:
بر اساس شرایط فعلی، چی کار میتونم واسه بهتر شدن انجام بدم؟
جواب این سوال، هرگز، هرگز هیچ کاری نمیشه کرد نیست! این جمله یه بهانه ی محضه! همیشه ی خدا میشه کاری کرد ولی ما حوصله نداشتنمون رو به پای هیچ راهی نبودن میذاریم!
خسته بودم. خسته از اینکه واسه هرچیزی تو زندگیم باید جون میکندم اما بازم دلم یه زندگی معمولی نمیخواست! خودم انتخاب کرده بودم این راه رو. خواسته بودم یه زندگی بسازم که فقط مال منه و درد خلاف جریان آب شنا کردن رو به جون خریده بودم. مسیری که من تا الان اومدم یه انتخاب بود. یه گزینه میون هزاران گزینهی روی میز! هیچوقت به عبارت «چارهای نداشتم» اعتقاد نداشتم. از نظر من همیشه انتخابی وجود داره! حتی هیچ کاری نکردن هم خودش یه انتخابه!
اما دیگه خسته بودم. آستانه تحملم اومده بود پایین. نمیکشیدم دیگه انگار! از اون لحظهها که همه چیزایی که بلده امونتو ببره با هم خراب میشه سرت. گفتم خستهم. از آدما خستهم. از اینکه نمیدونستم چی نصیبشون میشه از این حجم بدی کردن!
گفت میدونی مشکل تو چیه؟ اینکه از یه سیاره دیگه اومدی! با آدمای اینجا جور نیستی. واسه همینه که خیلی وقتا احساس درک نشدن بهت دست میده!
گفت و گفت. خیلی چیزا گفت. شاید اگر هرکس دیگه این حرف رو زده بود، با یه لبخند با مفهوم مرسی لطف داری رد میشدم ازش! اما رضا که اینو گفت، کسی که اونقدر منو میشناسه و بلده حساب احساسش رو از شناختش سوا کنه، آروم گرفتم. رنگ لبخندم مفهوم ایبابا چهقد عاشقتم گرفت به خودش!
عاشق شدن آسونه اما عاشق موندن آسون نیست. یه عشق دوطرفه رو پروروندن از عاشق موندن هم سختتره! شاید خیلیا فکر کنن وقتی دو طرف رابطه به یه اندازه عاشق هم باشن دیگه همهچی گل و بلبله دیگه میشه تا ابد عاشق موند!
اما واقعیت اینطوری نیست. تو عشق یکطرفه یا بهتره بگم تو روابطی که یکی عاشقتره، یا یکی عاشقه اون یکی فقط طرفش رو دوست داره، تو همیشه ناچاری واسه جلب توجه و عشق محبوبت خودت رو به آبوآتیش بزنی. تلاش کنی. جون بکنی. و چون خیلی براش تلاش کردی، حتی یه لبخند از طرف معشوقت حکم منزلگاه گنج رو پیدا میکنه واسهت.
تو عشق دوطرفه اما از این خبرا نیست. تو همچین عشقی تو در همه حالت از طرف معشوقت پذیرش داری تحسین میشی باور میشی. طرفت عاشقته و تو نیازی نیست چندان کار خاصی بکنی تا توجه معشوق رو به دست بیاری. همین که باشی مورد عشق ورزیدن واقع میشی.
آدما وقتی نیاز نباشه واسه چیزی تلاش کنن تنبل میشن. یادشون میره عشقشون چطوری با وقت گذاشتن و توجه بالوپر گرفته و ریشه دوونده تو خاک بیشه. اینه که کمکم یه وقتایی یادشون میره این درختی که کاشتن آبودون لازم داره. یه بار در میون یادشون میره آب بپاشن، هرس کنن، خاکشو عوض کنن و بازار که میرن کود بخرن براش، یادشون میره شاخه درخت همسایه رو کنار بزنن که نور خورشید بتابه و اکسیژن برسه به تار و پودش!
از همینجاست که درخت شروع به افول میکنه ولی چون خیلی تنومنده این افول تدریجی چندان به چشم نمیاد ولی زمان که بگذره و بگذره، از درخشش برگهای اون درخت فقط یه درخت عادی باقی میمونه که با هر بادی میلرزه و پشتش خم میشه!
عادت دشمن خاص عشقه. عادت رو از عاشقانههامون باید دور نگه داریم و یادمون باشه اینکه عاشقشیم و عاشقمونه، دلیل موجهی واسه بیشتر تلاش نکردن در جهت عاشقانهتر شدن و بهتر شدن نیست!
عاشق موندن تو یه عاشقانهی دونفرهی دوطرفه سختتره. خیالمون راحت نباشه!