آرشیو ماهانه: ژانویه 2015
گاهی وقتا که حوصله نداشتی، کلافه بودی و حس کردی از همهچی بریدی، بشین یه غذای موردعلاقه که بتونی ازش لذت ببری رو بخور! حوصله آدم هم نیاز به سوخت داره! سوختش فقط غذا نیست، غذا با چاشنی لذته، لذت غذا!
باور کن میتونی به حرفم اعتماد کنی! جواب میده، آره! در حد یه معجزه!
«در یک لحظه خیلی چیزها ممکن هستند، لحظهای بعد فقط یکی اتفاق میافتد و بقیه دیگر وجود ندارد.»*
تو هر لحظهای از زندگی، میشه بین حداقل یک این و یک آن دست به انتخاب زد! و هرگز نمیشه فهمید انتخاب درست چیه. هر انتخابی، هرچند جزئی، میتونه کل آیندهی آدمو دستخوش تغییر کنه.
هیچ راهی برای فهمیدن درست و غلط واقعی وجود نداره. تو یه نسبیت عظیم در حال گردشیم. نمیتونی بدونی انتخابت چه عواقبی برات داره، فقط ریسکه همهچی. چون حتی ممکنه درستترین انتخاب از نظر خودت تو یه برهه زمانی، تو یه برش زمانی دیگه به نظرت غلطترین بیاد! و در عین حال نمیتونه غلط باشه!
چرا؟!
چون مجموع تمام انتخابات بوده که تورو تبدیل به آدمی کرده که الان هستی و احساس پشیمونی داره! اگر یه مسیر دیگه رو انتخاب میکردیم بعید نبود در حسرت وضعیت فعلی میبودیم…
من فکر میکنم به جای دلدل کردن، باید دل رو به دریا زد. باید به مسیر اعتماد کرد و سعی کنیم اون مسیر رو به بهترین نحو جلو بریم. به هر حال به قول لرد عزریل «در یک لحظه خیلی چیزها ممکن هستند، لحظهای بعد فقط یکی اتفاق میافتد و بقیه دیگر وجود ندارد.» پس بهتره به چیزهایی که وجود ندارن فکر نکنیم و چشممون به جلو باشه نه پشت سر!
یادمون باشه، همیشه، ما تلاشمونو کردیم که به بهترین نحو ممکن انتخاب کنیم و چیزهایی که الان میدونیم رو اون موقع نمیدونستیم! و همیشه، یک کاری کردن، هرچی که باشه ، بهتر از هیچ کاری نکردنه…!
* دیالوگی از کتاب نیروی اهریمنیاش
پروفسور گفت: « همهچیز در آن بیرون زنده است. برای هرکدام هدفی والا هست. جهان پر از هدف است. همه چیز هدفدار است…»*
تا حالا فکر کردیم هدف بودن ما و وجود داشتنمون چیه؟ چرا از بین اون همه ناموجود من موجودم، تو موجودی؟
اینها فکرهایی هست که گاهی ذهنم رو درگیر میکنه.
میدونید، من فکر میکنم هیچ چیز بیدلیل و بیهدف و بیمعنایی تو این جهان وجود نداره و حتی از اون هم فراتر! هیچ چیز تکمعنایی یا تکعلتی وجود نداره! تو هر چیزی میشه اهداف مختلفی پیدا کرد و حتی چیزهایی باشه که به ذهن ما هم نمیرسه!
تا حالا دقت کردی میشه برای اتفاقات زندگیت، یا حتی روزمرگیا دلیل پیدا کرد؟ دلیلی که من و تو آفرینندهشیم و تو یه نظم وسیعتری جریان پیدا میکنه!
من و تو بخشی از یک کل هستیم و آفرییندهی معانی اون و هدفی که بودنمون داره. حالا سوال اینه که اون هدف رو باید پیدا کرد؟ یا باید ساخت؟
یا شاید هم باید هدفی که از قبل وجود داره رو ساخت! یعنی ما فکر میکنیم داریم میسازیمش اما در واقع پیداش کردیم!
زندگی، اونقدر پیچیده ست که هرگز نمیشه کلیتش رو درک کرد! اما فکر کردن بهش، غرق شدن تو این معانی فلسفی، لذتی داره عمیق! حداقل برای من…
* دیالوگی از کتاب نیروی اهریمنیاش
عشق یعنی…
غرق شه تو خیالت!
sk
یک جایی هست که آدم احساس میکنه همهی گفتنیهاشو گفته و دیگه حرفی باقی نمونده! این احساسِ این روزای من در مورد ادامه دادن به نوشتن از زندگیم بود… اما!
اما هیچوقت گفتنیهای آدم تموم نمیشن! مگر اینکه یه نفر مرده باشه! شاید فقط، گفتنیهای قابل گفتن آدم کم و کمتر بشن، شاید گفتنیهایی که دوست داشته باشی جایی بنویسیشون که همه بتونن بخونن کم و کمتر میشه.
خیلی به این موضوع فکر کردم. اینکه منی که یک زمانی دوستهای وبلاگنویسم به خاطر هر روز یک حرف جدید داشتن سربهسرم میذاشتن، امروز چرا چنان دور شدم که گاهی فاصلهی پستهام به یک ماه هم رسیده! اون هم منی که نوشتن برام یک نیـــازه!
اول با خودم فکر کردم خب وقت ندارم، اما خب واقعا، انصافا، وقت ندارم یه بهانه بیشتر نیست! چون آدم واسه چیزی که بخواد، وقت جور میکنه.
یه دلیل منطقی به نظرم این هست که من قبلا کسی رو نداشتم که باهاش حرفامو بزنم، تحلیلامو بگم، از دلمشغولیات خیالم و مسائل ذهنیم حرف بزنم و درک بشم، اما حالا، به خاطر وجود رضا، خیلی از حرفهام به اون زده میشه، و از اونجایی که آدم گریزون از تکراری هستم، یعنی یک حرفی رو یک بار و برای یک نفر تعریف کردم یا ازش گفتم، حوصله صحبت دوباره در موردش رو ندارم، خیلی از «نوشتههام» به رضا «گفته» میشه!
علت دیگهش هم شاید سختگیریم باشه. گاهی وقتا پیش میاد چیزی مینویسم ولی ارسالش نمیکنم. احساس میکنم باید نوشتهم فولان جور باشه تا ازش راضی باشم و پابلیشش کنم، که این خودش باز هم باعث کاهش نوشتههام میشه.
یه دلیل دیگه شاید از دست دادن دوستای وبلاگی قدیمم باشه. کسانی که اغلب دیگه نمینویسن و از دنیای مجازی دور شدن و حتی خوانندههای خاموش و یا روشن بدون وبلاگ همیشگی که دیگه وبلاگا رو نمیخونن و خب یه جورایی از یه جایی به بعد از اول شروع کردن چیزی که خیلی وقته همراهته و خب تو هم اون وقت سابق رو نداری سخت میشه و خب برای من هم مهمه که آدمایی منو بخونن که به دنیام نزدیکن و منو میشناسن نه اینکه با خوندن صرفا یه پست قضاوتم کنن یا نظر بدن.
علت دیگهش شاید چند شبکه اجتماعی شدن و متروکه شدن نسبی دنیای وبلاگنویسی باشه. فیسبوک، اینستاگرام، واتساپ، وایبر، و از همه مهمتر توییتر. خیلی از حرفهای من تو توییتر زده میشه و خب مسلما وقتی میتونم حرفم رو تو صد و چهل کارکتر بزنم تنبلیم میشه بعد بیام اینجا تحلیلشو بنویسم. :دی
یه علت مهم دیگهش هم اینه که دیگه مثل قبل زیاد از زندگی خصوصیم نمینویسم! سانسور میکنم؟ نمیدونم! شاید دوست ندارم یه جیزهایی ثبت بشه یا یه حرفایی یه کسایی رو برنجونه و یا یه آدمایی از زندگی خصوصیم بدونن! شاید هم هیچکدوم و شاید همهش…
فقط میدونم، دلم برای اینجا نوشتن، برای از خودم با شما گفتن تنگه، غمگینم میکنه این دوری از نوشتن… و… همین!