آرشیو ماهانه: اکتبر 2014
وقتی یک دوست خیلی قدیمی را میبینی، یک دوست که از لابهلای سیزده سال خاطرات زندگیات بیرونش کشیدهای، انگار که بنشینی به تماشای خودت. دیشب نلی را بعد از سه سال، یا چهار سال؟ دیدمش. وقتی بین حرفهایمان از عادات و علایق قدیمی من میگفت به این میماند که لب جوی زمان نشسته باشم به تماشای گذر عمر. دلم برای سارای قدیمی تنگ شد. اینقدر دنیایم از دنیای سارای سیزده سال پیش، ده سال پیش، و حتی دو سه سال پیش فاصله گرفته که حس کردم یا آن سارا آدم دیگری بوده و یا من آدم دیگری شده باشم!
همهی اینها یک واقعیت را قاب کردند جلوی چشمانم: آدمها تغییر میکنند! و این بیرحمانهترین حادثهی این دنیاست. خیلی وقتها شاید فکر میکردم اگر ارتباطم با کسی کمرنگ شده، حتما علتش تغییری هست که در او به وجود آمده، اما باید پذیرفت من هم تغییر میکنم. هر روز و هر روز آدمها در زمان جاری میشوند و در این جریان شکلهای مختلفی به خود میگیرند.
دلم برای آن سارای سرکش هیجانی که جای خودش را با یک سارای سرکش با هیجان کمتر و چاشنی منطقی که قاطی تصمیمهایش میکند عوض کرده تنگ شده. این که به خیلی کارهایی که کردهای بخندی بیرحمانه است. حسم به سارای ده سال پیش مثل حسی است که یک مادر به بچهاش دارد! همانقدر مهربانانه و دلسوزانه.
همهی اینها یک طرف، این واقعیت که ده سال باید بگذرد تا دلم برای سارای این روزها تنگ شود هم حدیث دیگریست که دل آدم را به درد میآورد.
اینجا همانجاست که هانریش بل مینویسد:
«هرگز نباید سعی در تکرار لحظات داشت، باید آنها را همانگونه که یک بار اتفاق افتادهاند، فقط تنها به خاطر آورد»…