آرشیو ماهانه: ژوئن 2014
گاهی نیاز داری تکتک آدمهایی که میشناسی یا نمیشناسی یا آنهایی که فکر میکنی میشناسی دست از سرت بردارند! بگذارندت به حال خودت. اگر الکیخوشی گیر ندهند که زیر نقابت چه خبر هست، اگر غمگینی بفهمند سوالپیچت که میکنند در ذهنت سرشان را به دیوار خواهی کوبید. یک وقتهایی آدمها باید ساکت بودن را بلد باشند! بدوزند آن لبهای همواره جنبان را و همه با هم در یک سکوت عمیق غوطهور شویم.
میدانید چیست؟ وقتی آدمبزرگها حرف زدن را به بچهها یاد میدهند باید حرف نزدن را هم یاد بدهند گویا!
یک جاهایی توی زندگی هست که میشود اسمش را گذاشت تکرار یک رنج! رنجی که آنقدر تکرار شده که حوصلهی گلایه کردن ازش را هم نداری. مینشینی به تماشایش. خسته. نه حتی کلافه. نه حتی عصبانی. نه حتی رنجیده. تنها خسته. مینشینی به تماشای خستگیات. آنقدر تماشایش میکنی که از خستگی هم خسته شوی! و بعد یک نفس عمیق میکشی و بلند میشوی. چون باید بلند شوی و چارهی دیگری نیست. و همهی رنجهایت در امتداد آن لحظه ادامه پیدا میکنند اما تو اهمیتی نمیدهی. نه اینکه مهم نباشد، نه. اهمیت نمیدهی چون حوصلهی اهمیت دادن نداری.
و همینجوری هست که زندگی ادامه پیدا میکند!
یک زندگی، در امتداد یک خستگی از خستگیها!