آدم هرچی بزرگتر میشه همهچیز براش جدیتر میشه، واقعیتر میشه. یک جورهایی همهچیز از اون فاز «حالا باشه بعدا» خارج میشه. یک هو به پشت سرت نگاه میکنی و نیمنگاهی به جلوی روت میندازی و جمله قبلی به جملهی «ای وای چهقدر کار دارم» یا «چیهمه عقبم از همهچی» تبدیل میشه. احساس فشار زمان میکنی و هرچی سطح توقعاتت از خودت بیشتر باشه استرس بیشتری برات به بار میاره. یه عالمه چیز به ذهنت هجوم میاره یا ممکنه ذهنت خالی از هر فکری بشه! خب حالا چی کار کنم؟! به نظرم اینجور مواقع باید بشینی خود ایدهآلت رو برای خودت بنویسی. یعنی چهجور آدمی باشی که به خودت لیبل موفق بودن بزنی و بالطبع از خودت راضی باشی! بعد خب ممکنه چند مورد به ذهنت بیاد همزمان، مثلا موزیک، زبان، و… اما یادمون باشه آدم هیچوقت نمیتونه تو انجام همزمان چند کار بهترین باشه! در بهترین حالت تو همه موارد میتونه متوسط از آب دربیاد. پس کار بعدی اولویتبندیه. و بعد هم تبدیل اون هدف بزرگ به پلههای کوچیک.
من خودم قصد داشتم همزمان با پایاننامه سطح زبان و مطالعهم رو هم بالا ببرم و وبلاگ رو هم جدیتر دنبال کنم. اما آخر دیدم نه تنها به هیچکدوم اونجوری که میخوام نمیرسم، بلکه از همهشم عقبم! این شد که نشستم به اولویتبندی. تصمیم گرفتم این هفته کارای ترجمهای که قراره با رضا انجام بدیم رو تمومکنیم، تا آخر خرداد فشردهوار رو پایاننامه کار کنم و بعد هم یه دوره فشردهی شیشماهه زبان و خب مطالعه هم تفریحی. وقتی آدم تمرکزش رو روی یه کار بذاره، نتیجهای که ازش به دست میاد با زمانی که همزمان چند کار رو انجام میده غیرقابل مقایسهست! میگی نه، امتحان کن
دیدگاهتان را بنویسید