آرشیو ماهانه: آوریل 2014

گاهی وقتا آدم نسبت به یه چیزایی حساس میشه که واقعا مسأله‌ی مهم و بزرگی نیست ولی خب خوره ماهیتش اینه که جوری بیفته به جون آدم که امونش رو ببره و الحق که خوبم کارشو بلده انجام بده! مثل من که الان واسه پر شدن پرسشنامه‌های پایان‌نامه‌م نیاز دارم دوستام تو پخش کردنش بهم کمک کنن، چون هم خودم نمی‌تونم بعضی دانشکده‌ها رو برم و پله می‌خوره و هم حتی اونجاهایی که می‌تونم برم اگر یه همراه باهام می‌بود بهتر بود ولی اکثر دوستایی که باهاشون راحتم و رودروایسی‌دار نیستم تو یه شهر نیستن و جاهای دیگه‌ان. می‌موند فقط همین یه دوستم که بهش گفتم، اما باز عذاب وجدان افتاد به جونم که داری مزاحمش می‌شی و یه بغض کهنه رو مهمون گلوم کرد. همینطوری نشسته بودم غصه می‌خوردم و می‌خواستم حواس خودمو پرت کنم اون‌ور کوه، که ناموفق موندم! رفتم نماز خوندم. دلم خیلی گرفته بود، واسه چیزی که واقعا اهمیت خاصی نداشت اما یه دفعه حساس شده بودم. با خودم گفتم نه نمی‌خواد تنهایی می‌رم. موقع پخششم می‌گم یکی از بچه‌های همون کلاس پرسشنامه‌ها رو پخش کنه. اما وسط نماز بودم و نمی‌شد به دوستم پیام بدم بگم خودم می‌رم. در همون حین با خودم گفتم با خدا مشورت می‌کنم ببینم نظرش چیه. سعی کردم اون بعد عجول بودنم رو بخوابونم که جفتک نندازه فرتی بعد از نماز برم پیام بدم! تموم که شد، سر قرآن رو باز کردم. آیه ۵۹ از سوره یوسف اومد! هاج و واج، شگفت‌زده مونده از جواب صریح خدا که می‌گفت:
« اگر آن (برادر) را همراه نیاوردید، برای شما نزد من پیمانه‌ای نیست و دیگر به من نزدیک نشوید.»
دلم آروم گرفت.

یکی از خوشبختی‌های زندگی اینه که اینترنت گوشیتو قطع کنی، نه تنها خونه، بلکه ذهنت تو آرامش فرو بره، بخزی زیر پتو، لم بدی رو تختت، کتابی از یکی از نویسنده‌های محبوبت رو بخونی و عطر بهار و صدای جیک‌جیک گنجیشکا بپیچه تو اتاقت. سردت بشه و بیشتر خودتو زیر پتو قایم کنی، ولی حاضر نشی در بالکن رو ببندی…
و من خوشبختم! و خوشبختی یعنی همین.

عاشقی کردن، بلد بودن می‌خواد. عاشقی کردن رسم داره، آداب داره. واسه همینم هست که هرکسی نمی‌تونه عاشق بشه یا عاشق بمونه و از همه این‌ها گذشته، هرکسی نمی‌تونه هر روز عاشق‌تر از دیروز باشه…

این روزها از اینترنت به جز کارای ضروری همین وبلاگ واسه‌م مونده و بس. دنیای مجازی داره برام محدودتر می‌شه و آدماش کمرنگ‌تر. یه مدت بود ارتباطاتم خیلی زیاد شده بود، آدمای زندگیم خیلی زیاد شده بودن، پریشون بودم و سرگشته. دیگه واسه خودم نبودم. یه آدمی بودم که می‌خواستم دنیای آدما رو نجات بدم و دنیای خودم این وسط داشت از دست می‌رفت. واسه همه نسخه می‌پیچیدم که هر آدمی فقط میتونه سه تا آدم خیلی مهم تو زندگیش داشته باشه و نهایتا پنج تا آدم نسبتا مهم، بقیه باید در حد خوش و بش باقی بمونن ؛ ولی به خودم که می‌رسید می‌دیدی پنج تا آدم خیلی مهم هست و ده تا نسبتا مهم و بقیه هم بازم بیشتر از خوش‌وبش! به خودم که اومدم چند روز فقط بهت‌زده بودم. انگار که از خواب بیدار شده باشم توان هیچ کاریو نداشتم. نه اینکه بخوام کاری انجام بدم در جهت کمرنگ کردن آدما، نه! اصلا همه‌چیز خودکار اتفاق افتاد.
الان تو این نقطه از زندگیم، خیلیا برام مهمن، خیلیا هستن که اگر ازم کمک بخوان هرچی در توانم باشه دریغ نمی‌کنم اما آدمای خیلی کمی موندن که من بدون اینکه بخوان براشون وقت می‌ذارم، دائم نگرانشونم و خودمو به آب و آتیش می‌زنم واسه تکون نخوردن آب تو دلشون. و آدمای خیلی کمی موندن که از من سهم دارن، که من وظیفه‌مه در خدمتشون باشم. و آدمای خیلی کمی موندن که من براشون فراتر از توانم مایه می‌ذارم.
یادت باشه نباید واسه خیلیا فراتر از توانت مایه بذاری! کلا نهایت یکی دو نفر باشن که شامل این حق ویژه باشن! این چیزیه که من بهش رسیدم، تو هم دیر یا زود بهش می‌رسی، شایدم قبل از من رسیدی. به آدما باید کمک کنیم، ولی در حد توانمون، وگرنه تهش، می‌بینی تو موندی و یه حوض خالی، که دور و برش پرنده‌ای پر نمی‌زنه! دیگه نه جونی واسه‌ت می‌مونه واسه کمک به دیگران، و نه حتی به خودت! یه حوض خالی تنهای زنده، که از قبل مرده.

دیشب داشتم وبلاگمو ورق می‌زدم، نگاه می‌کردم به افکارم، به نوشته‌هام، به احساسم، به سال‌های که گذشته بود. وقتی به قبلاهام نگاه می‌کنم، می‌دیدم گاهی خوشحال بودم گاهی غمگین، اما یک تم غمگینی حتی تو لحظه‌های شادیم به چشم میومد. آروم نبودم. همه‌چیز خوب یا بد می‌گذشت اما فقط می‌گذشت. یه خلأ عمیقی تو زندگیم وجود داشت که با هیچ سلامی کمرنگ نمی‌شد. کسی به چشم قلبم نمیومد. آروم نمی‌گرفتم با حضور کسی. مبهم بودم و پر از ترس. از یه جایی به بعد، از بعد از حضور رضا بود که تازه پیدا شدم. اون مهی که جلوی چشمام رو گرفته بود ناپدید شده بود. خودم فکر نمی‌کردم این‌قدر متحولم کرده باشه اما انگار کرده. خیلی خوشحالم که هست، این آرامشی که الان دارم طلایی‌ترین روزهای زندگیمه.
اینا همه یه تلنگر بود که یادم بیفته، خرده نگیرم به کسایی که عشقشون جوری گم شده که احتمالا بر اساس شرایط و سن و ازدواج و هزار تا چیز دیگه هرگز پیدا نمی‌شه و تو یه مه غلیظ گیر افتادن. گاهی وقتا این‌قدر براشون سخته خوشحال باشن که یادشون می‌ره خوشحال بودن چه شکلی هست. واقعا زندگی بدون عشق خیلی خالیه. حالا نه صرفا عشق به جنس مخالفا. هر عشقی. زندگی بدون عشق مثل یه طبل توخالیه که آوازشو شنیدن از دور خوشه صرفا.
اولین آرزوی امسالم اینه که همــه‌ی آدما، اونی که براشون مناسب‌ترینه رو پیدا کنن و کنارش آروم بگیرن و مواظب عشقشون باشن، واسه همدیگه تلاش کنن و به آسونی همو از دست ندن.
آمیــــن!

درباره من

سارایی هستم که قبلا تارا میرکا بود اما از یک جایی به بعد خواست با اسم واقعی‌ش بنویسه. اینجا از فکرهام و تجربه‌های شخصیم می‌نویسم که برام مهم هستن و بهم کمک می‌کنن آدم بهتری باشم تا شاید برای شما هم مفید باشه. روانشناسی خوندم که خب از این جهت که گاهی رو نوشته‌هام اثر می‌ذاره خواستم بدونین :دی. به خاطر یه مشکل جسمی از ویلچر استفاده می‌کنم اما زندگی عادی خودمو دارم، انگار نه انگار! اصولا برام مهم نیست چه محدودیتایی دارم باید به جایی که می‌خوام برسم و این یه دستوره!! اگر وبلاگ من رو تو وبلاگتون لینک کردین لطفا بهم بگین. بسی مچکرم :]

برای ارتباط با من میتونید از صفحه "تماس با من" استفاده کنید.

شبکه‌های اجتماعی

FacebookTwitterInstagramGoodreadsIMDB