جمعه، ۲۲ فروردین
صبح بیدار شدم سریالهایی که رضا دانلود کرده بود رو بریزم رو هاردم. با شوق و ذوق ظهر حاضر شدم بریم بیرون. رفتیم کافه اینچیلادو خوردیم. رضا بقیهی هدیههای تولدم رو داد و بالاخره تولدم تموم شد :دی عصر هم سمانه اومد پیشمون کلی صحبت کردیم. سمانه از مکه سوغاتی آورده بود واسهمون ^_^ شال من خیلی خوشگل بود.
موقع برگشتن هوا به نحو دوتفرهای عالی بود. یه جای دنج تو راه پیدا کردیم نشستیم. هی باد میومد شکوفهها میپاشید رو سرمون یه حالت عاشقانهی شاعرانهای ایجاد شده بود. رضا دل نمیکند. دیر شده بود. حدود ساعت ۱۰ برگشتم خونه. بهترین ساعاتش همون یه ساعت آخر بود.
عاشقتر شدم.
دیدگاهتان را بنویسید