گاهی وقتا آدم نسبت به یه چیزایی حساس میشه که واقعا مسألهی مهم و بزرگی نیست ولی خب خوره ماهیتش اینه که جوری بیفته به جون آدم که امونش رو ببره و الحق که خوبم کارشو بلده انجام بده! مثل من که الان واسه پر شدن پرسشنامههای پایاننامهم نیاز دارم دوستام تو پخش کردنش بهم کمک کنن، چون هم خودم نمیتونم بعضی دانشکدهها رو برم و پله میخوره و هم حتی اونجاهایی که میتونم برم اگر یه همراه باهام میبود بهتر بود ولی اکثر دوستایی که باهاشون راحتم و رودروایسیدار نیستم تو یه شهر نیستن و جاهای دیگهان. میموند فقط همین یه دوستم که بهش گفتم، اما باز عذاب وجدان افتاد به جونم که داری مزاحمش میشی و یه بغض کهنه رو مهمون گلوم کرد. همینطوری نشسته بودم غصه میخوردم و میخواستم حواس خودمو پرت کنم اونور کوه، که ناموفق موندم! رفتم نماز خوندم. دلم خیلی گرفته بود، واسه چیزی که واقعا اهمیت خاصی نداشت اما یه دفعه حساس شده بودم. با خودم گفتم نه نمیخواد تنهایی میرم. موقع پخششم میگم یکی از بچههای همون کلاس پرسشنامهها رو پخش کنه. اما وسط نماز بودم و نمیشد به دوستم پیام بدم بگم خودم میرم. در همون حین با خودم گفتم با خدا مشورت میکنم ببینم نظرش چیه. سعی کردم اون بعد عجول بودنم رو بخوابونم که جفتک نندازه فرتی بعد از نماز برم پیام بدم! تموم که شد، سر قرآن رو باز کردم. آیه ۵۹ از سوره یوسف اومد! هاج و واج، شگفتزده مونده از جواب صریح خدا که میگفت:
« اگر آن (برادر) را همراه نیاوردید، برای شما نزد من پیمانهای نیست و دیگر به من نزدیک نشوید.»
دلم آروم گرفت.
4 پاسخ به آن برادر !