آرشیو ماهانه: مارس 2014
همیشه فکر کردم دوستی رو نمیشه به وجود آورد. دوستی چیزی نیست که بشه براش برنامهریزی کرد یا نقشه کشید! دوستی چیزیه که اتفاق میافته! آنچنان آروم و بیمحابا که سالها بعد از خودت بپرسی راستی چی شد که اینجوری شد؟
من آدم ِ دوستیهای برنامهریزی شده نیستم. از همون دوستیهایی که با بیا با هم بیشتر آشنا بشیم و وقت بگذرونیم شروع میشه و ادامه پیدا میکنه و به بنبست میرسه! همیشه هم در جواب بیا صمیمی شیم لبخند زدم! دوستشون شدم اما دوستم نشدند. برام دوستی کردن براشون دوستی کردم اما دوستم نشدند. نه اینکه ایراد از اونها باشه، نه. تلاش کردند، معرفت به خرج دادند، اما نمیشه اونچه که باید بشه. دوستی باید جا بیفته. مثل پیتزای دو شب مونده که وقتی گرمش کنی، تازه موادش با هم جور میشه و لذتش چند برابر میشه.
من پیتزای دو شب مونده رو به پیتزای تازه طبخ شده ترجیح میدم. پیتزایی که موقع عبور از یه جای دنج، در حالی که گرسنهای مسیرش به پستت خورده و رفتی تو صف، سفارش دادی تحویل گرفتی و گذاشتی بمونه. براش صبر کردی. اون پیتزایی که با خودت قرار میذاری یکشنبه سر راه سر زدن به کتابفروشی بخری و بخوری هم خوبه، لذتبخشه، اما هرگز به گرد پای پیتزای بیهوایی که بعد از جا افتادن میلش کردی نمیرسه، حداقل برای من که اینجوریه.
قبلترها چهقدر حافظهم خوب بود. خوب که نه، عالی بود. کافی بود یه شماره یا شعر یا هرچی رو اراده کنم حفظ کنم که قبل از اینکه خواستنم تموم بشه از بر باشم! یه عالمه فیلم میدیدم اسم و داستان و بازیگرا و شخصیتا و ریزترین جزئیاتش به خاطرم میموند، حتی وقتی چند سال ازش میگذشت! کتاب هم همینطور. یه خروار کتاب میخوندم همه رو ریز به ریز به ذهن میسپردم!
منی که یه روز ۱۱۸ی فامیل لقب گرفته بودم، این روزها چی به سرم اومده که حتی وقتی شماره کارت بانکمو حفظ میکنم باز وقتی میخوام به کسی بدم میرم چک میکنم که اشتباه نکرده باشم. یا سریالی که دو سال قبل دیده بودم حالا نصف بیشتر سکانسهاش برام ناآشناست!
انگار گیجم. انگار حواسم هزار جا هست و هیچجا نیست. توجهم کم شده. دقتم افت کرده. انگار تو ذهنم دارن رخت میشورن. افکارم ماراتنوار از همدیگه سبقت میگیرن. حالم خوب هست؟ نیست؟ این روزها کجا هستم؟ اونجایی که قرار بود باشم؟ کجا قرار بود باشم؟
حال کسی رو دارم که تو یک مارپیچ هزارتو گیر افتاده باشه. داره میره ولی نمیدونه به کجا. میخواد برگرده ولی نمیدونه از کجا اومده.
من گم شدم. هیچجا به من نگفته بودند بزرگ شدن این همه تاوان داره، وگرنه پشت دستهای کودکانهم رو داغ میکردم تا هرگز رو به آسمون آبی بالا نره و آرزوی بزرگ شدن کنه!
«مادربزرگم همیشه بهم میگفت وقتی ساعت از ۲ شب گذشت فقط برو بخواب! چون تصمیماتی که اون موقع میگیری تصمیمات اشتباهی هستند!»
این یه دیالوگ از سریال How I Met Your Mother هست که تا ابد تو ذهن من حک شده و به یاد خواهم داشت! و تجربهم هم همیشه بهم ثابت کرده این حرف کاملا درسته…
آدم نسبت به کسی که دوستش داره مسئولیت داره. فرق نداره مخاطب این دوست داشتن یه دوستی ساده باشه یا یه عشق سوزان، طرف مقابل همجنس باشه، یا غیرهمجنس! هرچی دوست داشتن بیشتر، مسئولیت هم بیشتره.
پس هروقت کسی بهتون به حرف یا عمل گفت مسئولیتی در برابرتون نداره، بدونید اون آدم یه ذره هم از دوست داشتن سردرنمیاره. ازش فقط دور نشین، ازش فرار کنید!
با رضا قرار گذاشتیم هر ماه واسه ماهگردمون یکی از کارایی که انجام میدیم دیدن یه فیلم عاشقانه باشه. این ماه بر حسب قرعه Vicky Cristina Barcelona انتخاب شد. من فیلمها رو معمولا از نگاه خودم میبینم و خیلی وقتا نکاتی که ازش برداشت میکنم با اون چیزی که واقعا فیلم قصد داشته برسونه فرق میکنه!
این فیلم از اون سبکهای برداشت نسبتا آزادی بود که من عاشقشم. یک سری شخصیتهای دنیای واقعی با همون تضادها و خوددرگیریها به تصویر کشیده شده بود. ویکی، دختری که همیشه بار محافظهکاری رو به دوش کشیده بود، وقتی یه قانونشکنی نابههنگام رو مرتکب میشه، تمام حسابکتابای ذهنش به هم میریزه. تو یه برزخ گیر میفته بین انتخاب چیزهایی که همیشه براشون برنامهریزی کرده یا یه خوشگذرونی که تهش معلوم نیست چی باشه و هیچ حسابی نمیشه روش باز کرد! کریستینا، بلعکس، همیشه سعی کرده لحظه رو دریابه و کاری رو انجام بده که ازش لذت میبره، فارغ از نتیجهش! با این حال یه جایی میبینه انگار همیشه هم نمیشه فقط دنبال لحظهها گشت. در عین حال که لحظه مهمه اما همیشه نمیتونه صرفا بگه خوشی الان رو دریابم و گور بابای آینده!
از نگاه من، همهی آدما یه ویکی و یه کریستینا تو ذهنشون دارن، مخصوصا کسانی که از قید و بند بایدها و نبایدها رها هستن و دوست دارن خودشون راه خودشون رو پیدا کنن و تمایل دارن در مورد مسائل فکر کنن و خودشون به نتیجه برسن. باید حواسمون باشه که چه زمانی ویکی باشیم و چه زمانی کریستینا!
به رضا میگم نظرتو در مورد فیلم بگو بدو میخوام نوشته رو منتشر کنم! میگه فیلم خوبی بود! :|وار با معنای فقط همین؟ که نگاهش میکنم میگه خب آدم هول میشه اینطوری!! انگار داری باهام مصاحبه میکنی! ولی در کل معتقد بود خوب بود، فراز و فرود زیاد داشت و گفت پیام کلی فیلم براش این بود که هروقت خواستی با هرکس دلت خواست باش. اما خب من عاشق این فیلم شدم و قطعا واسهم ارزش دوباره دیدن، در آیندهای نه چندان دور رو خواهد داشت!