تلفن پشت هم زنگ میخوره. از همون زنگ خوردنایی که دل آدم رو به دلشوره میندازه. صبح ساعت ۶:۳۰. دوان دوان به سمت تلفن، و خبر میشنوی که عزیز پر کشید.
شنیده بودم اول شوکه بعد گریه، اما واسه من که برعکس بود. حالا که از صبح گریه کردم، به شوک نبودنش رسیدم…
رفتن مادربزرگها، یه حفره عمیق تو قلب آدم میسازه که با هیچ بودنی التیام پیدا نمیکنه. یه درد، یه رنج، که از رد شدن خاطراتش از جلوی چشمات ناشی میشه و با فهمیدن اینکه هرگز خاطره جدیدی ساخته نخواهد شد تشدید…
12 پاسخ به خونهی مادربزرگه…