همیشه فکر کردم دوستی رو نمیشه به وجود آورد. دوستی چیزی نیست که بشه براش برنامهریزی کرد یا نقشه کشید! دوستی چیزیه که اتفاق میافته! آنچنان آروم و بیمحابا که سالها بعد از خودت بپرسی راستی چی شد که اینجوری شد؟
من آدم ِ دوستیهای برنامهریزی شده نیستم. از همون دوستیهایی که با بیا با هم بیشتر آشنا بشیم و وقت بگذرونیم شروع میشه و ادامه پیدا میکنه و به بنبست میرسه! همیشه هم در جواب بیا صمیمی شیم لبخند زدم! دوستشون شدم اما دوستم نشدند. برام دوستی کردن براشون دوستی کردم اما دوستم نشدند. نه اینکه ایراد از اونها باشه، نه. تلاش کردند، معرفت به خرج دادند، اما نمیشه اونچه که باید بشه. دوستی باید جا بیفته. مثل پیتزای دو شب مونده که وقتی گرمش کنی، تازه موادش با هم جور میشه و لذتش چند برابر میشه.
من پیتزای دو شب مونده رو به پیتزای تازه طبخ شده ترجیح میدم. پیتزایی که موقع عبور از یه جای دنج، در حالی که گرسنهای مسیرش به پستت خورده و رفتی تو صف، سفارش دادی تحویل گرفتی و گذاشتی بمونه. براش صبر کردی. اون پیتزایی که با خودت قرار میذاری یکشنبه سر راه سر زدن به کتابفروشی بخری و بخوری هم خوبه، لذتبخشه، اما هرگز به گرد پای پیتزای بیهوایی که بعد از جا افتادن میلش کردی نمیرسه، حداقل برای من که اینجوریه.
2 پاسخ به اندر احوالات پیتزا!