قبلترها چهقدر حافظهم خوب بود. خوب که نه، عالی بود. کافی بود یه شماره یا شعر یا هرچی رو اراده کنم حفظ کنم که قبل از اینکه خواستنم تموم بشه از بر باشم! یه عالمه فیلم میدیدم اسم و داستان و بازیگرا و شخصیتا و ریزترین جزئیاتش به خاطرم میموند، حتی وقتی چند سال ازش میگذشت! کتاب هم همینطور. یه خروار کتاب میخوندم همه رو ریز به ریز به ذهن میسپردم!
منی که یه روز ۱۱۸ی فامیل لقب گرفته بودم، این روزها چی به سرم اومده که حتی وقتی شماره کارت بانکمو حفظ میکنم باز وقتی میخوام به کسی بدم میرم چک میکنم که اشتباه نکرده باشم. یا سریالی که دو سال قبل دیده بودم حالا نصف بیشتر سکانسهاش برام ناآشناست!
انگار گیجم. انگار حواسم هزار جا هست و هیچجا نیست. توجهم کم شده. دقتم افت کرده. انگار تو ذهنم دارن رخت میشورن. افکارم ماراتنوار از همدیگه سبقت میگیرن. حالم خوب هست؟ نیست؟ این روزها کجا هستم؟ اونجایی که قرار بود باشم؟ کجا قرار بود باشم؟
حال کسی رو دارم که تو یک مارپیچ هزارتو گیر افتاده باشه. داره میره ولی نمیدونه به کجا. میخواد برگرده ولی نمیدونه از کجا اومده.
من گم شدم. هیچجا به من نگفته بودند بزرگ شدن این همه تاوان داره، وگرنه پشت دستهای کودکانهم رو داغ میکردم تا هرگز رو به آسمون آبی بالا نره و آرزوی بزرگ شدن کنه!
4 پاسخ به گمگشته