آرشیو ماهانه: فوریه 2014

وقتی عاشقی که دلت بلرزه واسه دیدنش. بی‌قرارش شی. واسه لبخند زدن و سوپرایز کردنش نقشه بکشی فکر کنی.

مدام هر روز می‌نالیدم که وای وقت ندارم و چه‌قدر کار دارم و چیزهایی از این دست. نوشتن پروپوزالم مونده بود و من دور خودم می‌چرخیدم و فقط از کمبود وقت شاکی بودم. تغییر محسوسی تو برنامه‌هام نمی‌دادم اما در عین حال انتظار داشتم تو کارام تغییر ایجاد بشه! تو همین بلبشو بود که یه تیکه از کتاب «یک عاشقانه آرام» از نادر ابراهیمی چشممو گرفت:

«بعضی‌ها را دیده‌ام که از وقت کم شکایت می‌کنند. آن‌ها می‌گویند: حیف که نمی‌رسیم. گرفتاریم. وقت نداریم. عقبیم… این‌ها واقعا بیمار خیال‌بافی‌های کاهلانه‌ی خود هستند. وقت، علی‌الوصول، بسیار بیش از نیاز انسان است. ما وقت بی‌مصرف مانده و بوی نا گرفته‌ی بسیاری در کیسه‌هایمان داریم: وقتی که تباه می‌کنیم، می‌سوزانیم، به بطالت می‌گذرانیم.»
خیلی چیزای دیگه هم گفت، اما همون جمله‌های اول، تلنگری بود به ذهن من. این شد که همه‌ی کارهای جزئی و کم‌اهمیت‌تر رو کنار گذاشتم و چسبیدم به کاری که مهلت معین داشت و من داشتم روزامو با استرس انجام ندادنش سپری می‌کردم. پروپوزالی که فکر می‌کردم نوشتنش حداقل ۱۰ روز زمان لازم داشته باشه رو تو ۴ روز به بهترین نحو نوشتم و تحویل دادم.
و همیشه یادم موند، اون لحظه‌هایی که از وقت نداشتن شکایت دارم، برگردم ببینم دارم وقتم رو صرف چه کارهایی می‌کنم. درسته که گاهی آگاهانه وقتمون رو از خودمون می‌گیریم، ولی حداقل این‌قدر انصاف داشته باشیم که تهش از خودمون شاکی باشیم نه وقت نداشتن. آدم واسه کارهایی که براش مهم هستن همیشه و همیشه وقت داره. فقط مسأله دیدن یا ندیدن این وقت داشتنه…!

رفته بودم خرید واسه‌ش. قبلش هواشناسی رو چک کرده بودم نوشته بود هوی رین ولی خب قرار بود بیاد و میخواستم چندتا هدیه تو چنته داشته باشم! این شد که بی‌چتر و بی‌پروا زدم به خیابون. اواخر خرید کردنم بود که اون هوی رین‌ی که هواشناسی وعده‌شو داده بود شروع به باریدن کرد. باد سردی میومد منم یادم رفته بود دستکش بپوشم.
به خریدم ادامه دادم. حس خوبی داشتم. مصداق موش آب کشیده که شدم از ذهنم گذشت که آدم باید واسه عشقش کارای سخت سخت بکنه. هرچی واسه یه چیزی یا یه کسی بیشتر تلاش کنی زحمت بکشی، ارزش اون چیز یا فرد واسه آدم بیشتر می‌شه و خب این عقیده شخصیم بود.
بی‌خیال بی‌حسی دستم و لرزیدنم شدم و به پهنای صورتم خندیدم. برگشتم خونه تا شب چاییده شده موندم ولی از روزم نهایت رضایتو داشتم :)

Rain

این روزها که به لطف سریال‌های یکی از یکی آبکی‌تر شبکه‌های اون‌ور آب و خاک، خیلی‌ها به سریال یا بهتره بگم سوگ‌نامه‌های ایرانی رو آوردن، توجهم به یه وجه تمایز سریالامون جلب شد.
اونم اینکه همیشه‌ی خدا دو تا جوون می‌گن الا و بلا ما همو می‌خوایم، خواستنشونم از دم غلطه، خانواده‌ها مخالفن، ولی مرغ اون دختر پسر یه پا داره، با هم ازدواج می‌کنن، بعدم نادم و پشیمون به غلط کردن میفتن!
آخه این چه فرهنگ مرخرفیه که دارن جا می‌ندازن؟! آقا شما اگر نمی‌تونی فرهنگ‌سازی کنی همین ته‌مونده فرهنگو ازمون نگیر!
این سبک سریالی که بسیار هم مورد پسند والدین واقع می‌شه و با لذت دنبال می‌کنن و گاه واسه بچه‌شونم پشت چشم نازک می‌کنن، واسه هر دو نسل ضرر داره!
نه تنها دختر پسرا یاد می‌گیرن برای خواستن آدمای اشتباهی چه پروسه‌ای رو باید طی کنن، لذت قد علم کردن جلو خانواده و بعد از اینکه قد و هیکلشون با خرس رقابت کرد حس مستقل شدن رو به چشم می‌بینن، بلکه یه تفکر رو چکش می‌کنه تو ذهن والدها که هرکی رو خودتون سنتی نرفتین بپسندین و به خورد بچه‌تون بدین اون آدم اشتباهیه! و تازه اشاره می‌کنه که یه جوون حالا حدودا ۲۵ساله عقلش نمی‌رسه شریک زندگیشو انتخاب کنه چون اصولا جوونا آدمای بی‌عقلی هستن! شما باید همیشه و همه‌جا تو تصمیم‌گیری‌هاشون دخیل باشین وگرنه با سر می‌رن تو چاه!
فرهنگ‌سازی فقط به این نیست که آسیب‌های جامعه رو بولد کنیم و تحویل ملت بدیم. فرهنگ‌سازی فقط نکن این بده بد می‌بینی نیست. فرهنگ‌سازی وقتی معنی داره که در کنار به تصویر کشیدن آسیب‌های جامعه، رفتار مناسب جانشین رو هم به مردم آموزش بدیم…

زن بودن در ایران که شوخی نیست. سر که برگردانی پشت سرت هزار حرف هست و دو هزار حدیث!
ازدواج نکرده به پدر و مادر و هفت ایل و تبار باید جواب پس بدهی. همین هم می‌شود که زن خسته از نصیحت‌های پدرانه و گوشزدهای مادرانه، با فرار به خانه بخت، سند بدبختی خود را امضا می‌کند! از دو حال خارج نیست! اگر از چاله به چاه نیفتاده باشد و گیر یک آدم پارانویای صدبار بدتر از ایل و تبار خودش نیفتاده باشد، به پرنده‌ای می‌ماند که تازه درهای قفس را به رویش گشوده باشند! تازه قرار است خودش را پیدا کند! چطور می‌توان انتظار داشت که رفتار و پرواز یک پرنده در آسمان آبی همان‌جوری باشد که در قفس بود؟
تازه می‌فهمد چه علایقی داشت و چه سلایقی. تازه می‌فهمد از اساس این مرد را نمی‌خواهد آقا، نمی‌خواهد! اما نه راه پس هست و نه راه پیش. با مردش می‌خوابد و به مرد دیگری فکر می‌کند که در کلاس گیتار شنبه‌ها دیده بودش و با لبخندش دلش برایش ضعف رفته بود. نمی‌تواند تحمل کند اما باید بماند. مجبور است! نماند چه کند؟ طلاق بگیرد و برگردد به همان ایل و تبار تا همبازی‌های دوران بچگی‌اش، پسرخاله، پسرعمو، بهش پیشنهاد صیغه موقت بدهند؟ هرجا از دردش، از ذهنیاتش بگوید اگر به سنگسار محکوم نشود و برادرانش عقده‌های خشونت‌ورزی‌شان را سرش خالی نکنند، دست کم بی‌شک محکوم است!
حرف من این نیست که زنی که خیانت می‌کند کارش قابل توجیه نیست، نه! اما اینکه خیانت زنان متأهل، مخصوصا در قشر مذهبی، این‌گونه سرسام‌آور رو به رشد است لابد دلیلی فرای تقصیر داشتن یک زن دارد! اینکه آن زن را سنگسار کنند نه ذهنیات سایر زنان را پاک می‌کند و نه دردی از جامعه دوا می‌شود. هرچه‌قدر هم شاخه‌های یک مشکل را اره کنیم، ریشه که باشد، آن اره کردن به هرس کردنی می‌ماند که رشد درختک را فزونی می‌بخشد. اما خب، اینجا ایران است، و یادم نمی‌آید کسی با ریشه کاری داشته باشد…

+ بر اساس زندگی واقعی دو تا از دوستانم

تا حالا به این فکر کردین چی می‌شه آدمای زیادی مثل شما فکر می‌کنن یا شما مثل اونا، ولی این همه فاصله از کجا میاد؟

تفاوت آدمایی که عقاید مشابه،
ولی رفتار متفاوتی دارند،
در میزان عمل کردن به افکار و گفتارشونه !

این روزها ذهنم نسبت به آینده هیچ تعصب و خط قرمزی نداره. قبل‌ترها زیاد می‌شد خط و نشون بکشم که آره، هیچ‌وقت ازدواج نمی‌کنم، بچه؟ عمرااااا! زندگی تو ایران؟ هرگز! دکترا بخونم؟ هه! و هزار و یک مورد دیگر!
نه اینکه حالا ترجیح بدم ازدواج کنم، یا دلم بخواد بچه داشته باشم، بمونم ایران، یا واسه دکترا ادامه بدم. نه واقعا! اصلا. ولی تجربه بهم ثابت کرده در هر موردی بخوای گارد بگیری و مقاومت کنی بیشتر واسه‌ت اتفاق میفته. یعنی مصداق همون از هرچی بترسی سرت میاد!
من معتقدم وقتی در مورد یه چیزی خیلی فکر کنی، چه بگی حتما این‌طوری بشه، چی بگی نه نباید اون‌طوری بشه، احتمال اتفاق افتادنش برات بیشتر می‌شه چون انرژیت رو متمرکز می‌کنی رو یه موضوع و دیگه انرژی شعور درست و حسابی نداره که ببینه تو داری می‌گی نه! فقط می‌فهمه داری به این موضوع زیادی فکر می‌کنی!
و اینکه واقعا آدما تغییر می‌کنن. شرایط تغییر می‌کنه. آدمای دور و برت تغییر می‌کنن. ساده‌ترین مثالشم تغییر ذائقه غذایی آدما به مرور زمانه. آدم فقط می‌تونه بگه الان نظرم در مورد فولان چیز اینه. الان اینو واسه زندگیم می‌خوام اینو نمی‌خوام.
بهتره آینده رو همون‌طور که از اسمش پیداست نگه داریم واسه آینده. کسی نمی‌دونه حتی فردا چی می‌شه چه برسه چند سال بعد!

تم متن: رستاک – فوق‌العاده [دانلود]

درباره من

سارایی هستم که قبلا تارا میرکا بود اما از یک جایی به بعد خواست با اسم واقعی‌ش بنویسه. اینجا از فکرهام و تجربه‌های شخصیم می‌نویسم که برام مهم هستن و بهم کمک می‌کنن آدم بهتری باشم تا شاید برای شما هم مفید باشه. روانشناسی خوندم که خب از این جهت که گاهی رو نوشته‌هام اثر می‌ذاره خواستم بدونین :دی. به خاطر یه مشکل جسمی از ویلچر استفاده می‌کنم اما زندگی عادی خودمو دارم، انگار نه انگار! اصولا برام مهم نیست چه محدودیتایی دارم باید به جایی که می‌خوام برسم و این یه دستوره!! اگر وبلاگ من رو تو وبلاگتون لینک کردین لطفا بهم بگین. بسی مچکرم :]

برای ارتباط با من میتونید از صفحه "تماس با من" استفاده کنید.

شبکه‌های اجتماعی

FacebookTwitterInstagramGoodreadsIMDB