خیلی سال پیش، وقتی که یک دختربچهی ۹ساله بودم، ذوق و شوق زیادی داشتم واسه جشن تکلیفی که در راه بود، اما هیچکدوم از اعضای خانواده اون شوق و ذوق کودکانه رو درک نکرد. مامانم برام یه چادرنماز کوچولو دوخت اما وقتی رفتم تو مراسم دیدم همه تاج گل به سر با دسته گل و فولان و بیسار اومدن. تو اوج طفولیت حس کردم تنهام. فقط خانوم داداشم که به تازگی با داداشم ازدواج کرده بودن و علیرغم تفاوت سنی خیلی با هم دوست بودیم باهام اومده بود به مراسم که بعد یه دفعه دیدم غیب شد! گفت من الان برمیگردم. بدو بدو رفته بود خونه واسهم تاج گل درست کرده بود و قبل از اینکه نوبت شعر خوندن من پشت میکروفون برسه رسید. چهقدر ذوق کردم اون روز…
گذشت و گذشت تا دیشب. اصلا اون خاطره یادم هم نبود. پسر داداشم تو سن ۱۰سالگی جشن خودکار داشت. یعنی اولین باری که با خودکار مینویسن! بر حسب اتفاق و به دلایلی مامانش پیشش نبود. بقیه هم حال نداشتن خودکار تزئین کنن براش. وقتی باباش گفت کار داره و وقت نداره و این لوسبازیا چیه و اینا حس تنهایی رو تو چشماش دیدم. بهش گفتم خودم همه کاراشو میکنم برات! وقتی خودکار رو ترگل ورگل واسهش تزئین کردم و ذوق کودکانهش رو تو چشماش دیدم، انگار کل اون جریانات خیلی سال پیش مثل فیلم از جلو چشمام گذشت! بهتزده موندم…
وقتی میگن هرچه کنی به خود کنی، گر همه نیک و بد کنی یعنی همین!