آرشیو ماهانه: سپتامبر 2013
میگم چه ساکتم…
میگه به چی فکر میکنی؟
– به هیچی. ذهنم خالیه.
– عمرا! تو بلد نیستی به هیچی فکر نکنی! نهایتش اینه که داری به زنجیرهای از اتفاقا فکر میکنی که چون پهنای باندش زیاده احساس خالی بودن بهت دست میده. وگرنه ذهن تو هیچوقت خالی نمیشه!
میخندم. و خدا رو شکر میکنم که کسی هست، که تا به این حد، منو خوب میشناسه
خیلی تلاش کردم و خون دل خوردم تا به مرحلهای رسیدم که واسه زندگیم، حرف مردم هیچ تعیینکنندگیای نداشته باشه! از مردم و افکار و حرفاشون، فقط حرف و رفتار کسانی برام مهمه که من رو به خوبی میشناسن یا کسانی که برام خیلی عزیزن یا هردوی این ویژگی رو دارن.
بقیه، در حد یه هرجور راحتی فکر کن هم ذهنمو درگیر نمیکنن…
اینکه یه ویژگیهایی از خانوادهت، دوستت، فامیلت، پارتنرت، یا اصن یه آشنا باشه که تو خلوتت باهاش مشکلی نداشته باشی، ولی دوست نداشته باشی کسی بدونه، کسی بفهمه، نخوای یا نتونی بگی، یعنی زندگی تحت فشار اجتماعی، یعنی تأیید گرفتن از دیگران واسهت تعیینکننده بودن! و این خوب نیست. چون محدود میشی چون نتیجهش میشه زندگی کردن برای دیگران، به جای خودت!
نلی واسه من یه دوست عادی نیست. یه دوستی، یه پیوند، یه ارتباط اصیلی بین ما هست. از اون دوستیهایی که وقتی بخوای ازش بگی نمیدونی چطوری توصیفش کنی. یه چیزی که فقط خودمون میدونیم چیه! نلی، دوست دوازده سالهم، یار غارم…
این جمعه، پونزده شهریور، شب پیوند عشق نلی من و عشقش مبارک…
اینقدر براشون خوشحالم که همهش گریهم میگیره! و هیچ راهی نبود جز اینجا ثبت کردنش.
خوشحالم. خیلی. خیلی. خیلی
میگه: باید تو مایکروسافت استخدامت کنن.
من: ؟!
– به عنوان تنها موجود زندهای که از ویندوز ویستا خوشش میاد!
من: